قهوه تلخ
پارت ۴
نشستم رو صندلی
یک ماه بعد
قرار بود فرار کنم اون دخترک ساده هم بلاخره تونستم به خودم جذبش کنم به جانگ زنگ زدم (جانگ دست راست جونگ کوکه و اون بزرگش کرده) ساعت ۹ شب بود بیمارستان خلوت شده بود اون دخترم اینجا بود تو آبش قرص بیهوشی ریختم
از زبون خودم
یکم بهبود پیدا کرده بود مثل اینکه قرصا اثر میزاشت روش داشتم باز باهاش حرف میزدم تشنم شده بود آب و برداشتم خوردم چند دقیقه گذشت سرم گیج میرفت گفتم حتما برا خستگیه که دیگه هیچی نمیفهمیدم و.....
از زبون جونگ کوک
بلاخره بیهوش شد بلندش کردم گذاشتمش رو تخت رفتم یواشکی از اتاق بیرون یه دکتر پیدا کردم از پشت خفش کردم رو پوش دکتریشو در آوردم خودم پوشیدم یه ماسک سفید زدم رفتم تو اتاق اون دخترک کوچولو رو از رو تخت براید استایل بغلش کردم و یواشکی بردمش بیرون منتظر ماشین بودم که اومد یه بادیگارد پشت فرمون بود منم رفتم پشت با اون دخترک تو بغلم نشستم به چهرش نگاه من:عروسک سکسی من(هننن 😐😂) رسیدیم
دادم بردنش تو زیر زمین من: دست و پاهاشو ببندید تا نتونه فرار کنه مثل سگ زندانیش کنید خدمتکار:چشم ارباب جانگ:خوش آمدید ارباب جوان من:دلم برا خونه تنگ شده بود جانگ:اهالیه این خونم دلش برا شما تنگ شده بود قربونتون بگردم(اوفففف جانگگ🙂😂) اومد دستمو گرفت بوسید من:مثل همیشه پاچه خار (کثافت ۴۰ ۵۰ سالشه یکم آدم باش😂😐)
نشستم رو صندلی
یک ماه بعد
قرار بود فرار کنم اون دخترک ساده هم بلاخره تونستم به خودم جذبش کنم به جانگ زنگ زدم (جانگ دست راست جونگ کوکه و اون بزرگش کرده) ساعت ۹ شب بود بیمارستان خلوت شده بود اون دخترم اینجا بود تو آبش قرص بیهوشی ریختم
از زبون خودم
یکم بهبود پیدا کرده بود مثل اینکه قرصا اثر میزاشت روش داشتم باز باهاش حرف میزدم تشنم شده بود آب و برداشتم خوردم چند دقیقه گذشت سرم گیج میرفت گفتم حتما برا خستگیه که دیگه هیچی نمیفهمیدم و.....
از زبون جونگ کوک
بلاخره بیهوش شد بلندش کردم گذاشتمش رو تخت رفتم یواشکی از اتاق بیرون یه دکتر پیدا کردم از پشت خفش کردم رو پوش دکتریشو در آوردم خودم پوشیدم یه ماسک سفید زدم رفتم تو اتاق اون دخترک کوچولو رو از رو تخت براید استایل بغلش کردم و یواشکی بردمش بیرون منتظر ماشین بودم که اومد یه بادیگارد پشت فرمون بود منم رفتم پشت با اون دخترک تو بغلم نشستم به چهرش نگاه من:عروسک سکسی من(هننن 😐😂) رسیدیم
دادم بردنش تو زیر زمین من: دست و پاهاشو ببندید تا نتونه فرار کنه مثل سگ زندانیش کنید خدمتکار:چشم ارباب جانگ:خوش آمدید ارباب جوان من:دلم برا خونه تنگ شده بود جانگ:اهالیه این خونم دلش برا شما تنگ شده بود قربونتون بگردم(اوفففف جانگگ🙂😂) اومد دستمو گرفت بوسید من:مثل همیشه پاچه خار (کثافت ۴۰ ۵۰ سالشه یکم آدم باش😂😐)
۳۳.۳k
۰۶ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.