باورت می شود؟ ساعتی پیش تپش های قلبت را همین جا درست کنار
باورت می شود؟ ساعتی پیش تپش های قلبت را همین جا درست کنار قلب خودم حس کردم. رویای بودنت عجیب درونم زنده است. این روز ها تو رویای دور از دسترس منی و من هم این روز ها دلم گرفته. دلم آشوب است. قلبم می ریزد با شنیدن هر خش خش برگ، با بوییدن هر قطره باران، با لمس هر نسیم. و آرام و بی صدا غرق می شوم در این خوابی که نمی دانم بیداری اش کجاست.
این روز ها یک جای خالی بزرگ در همه جای دنیا می بینم. در کلمات، در نسبت ها. یک جور ارتباط ویژه با یک چاشنی خاص. این واژه ی مفقود، همان نسبت گم کرده ی من و توست، مثل نسبت آبی به آسمان، مثل بستگی باران به دریا، مثل ربط خاک به زمین. این روز ها من هنوز با تو حرف می زنم، همین جا کنارت می نشینم، برایت چای می ریزم، به تو لبخند می زنم، دوشادوشت راه می روم. تو هم اینجایی فقط با اندکی فاصله. فاصله ای به کوتاهی یک خواب، به عمق یک رویا. دلم حالش این روزها اصلاً خوب نیست. این روزها دلم تنگ است...
《 رادیو هفت 》
این روز ها یک جای خالی بزرگ در همه جای دنیا می بینم. در کلمات، در نسبت ها. یک جور ارتباط ویژه با یک چاشنی خاص. این واژه ی مفقود، همان نسبت گم کرده ی من و توست، مثل نسبت آبی به آسمان، مثل بستگی باران به دریا، مثل ربط خاک به زمین. این روز ها من هنوز با تو حرف می زنم، همین جا کنارت می نشینم، برایت چای می ریزم، به تو لبخند می زنم، دوشادوشت راه می روم. تو هم اینجایی فقط با اندکی فاصله. فاصله ای به کوتاهی یک خواب، به عمق یک رویا. دلم حالش این روزها اصلاً خوب نیست. این روزها دلم تنگ است...
《 رادیو هفت 》
۸.۵k
۱۳ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.