به خواب هایم که خیلی وقت است دیگر تو را نشانم نمی دهند، ب
به خواب هایم که خیلی وقت است دیگر تو را نشانم نمی دهند، به دست های آلوده ی باد که با باران دیشب تبانی کرده بودند برای شستن تو از رویاهای دور دستم و به همه و همه مشکوکم. زل زده ام به نهایت همین خیابان که تا چند وقت پیش فکر می کردم بی انتها ترین خیابان دنیاست. از پنجره فاصله می گیرم. رد انگشت هایم روی شیشه جا می ماند و خودم در سکوت این سوی دیوار نفس می کشم. نگاهم را در فنجان چای حل می کنم و منتظر آمدنت می مانم تا دوباره این بعد از ظهر را کنار هم باشیم اما کسی نمی داند که من حتی به همین فنجان چای که خواب را از سرم پرانده هم مشکوکم. این جا همه با هم دست به یکی کرده اند برای بردن تو. تو بردی! تمام گرمای این فنجان چای را بردی. انتهای خیابان پشت پنجره را، حتی آن درخت پیر تنومند را هم بردی و فقط رد انگشتانم را روی شیشه به یادگار گذاشتی. من به این فنجان چای، به این پنجره، نه، به صاحب این انگشتان مشکوکم...
《 رادیو هفت 》
《 رادیو هفت 》
۷.۴k
۱۳ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.