عشق جونگکوک
#عشق_جونگکوک
#𝒑𝒂𝒓𝒕_10
#𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏
★ #𝑴𝒐𝒅𝒊𝒓_𝑻𝒂𝒆𝒉𝒚𝒖𝒏𝒈
#جونگکوک
از هم جدا شدن
آنا :هوسوک اینجا چیکار میکنی؟
هوسوک به طرز کیوتی ابروشو بالا انداخت و سرشو برد عقب...
هوسوک :ببینم تو اینجا چیکار میکنی
لیوان آبمو برداشتم و مشغول خوردن آب شدم
آنا :یااا بچه که نیستم... با این دوتا اسکل با سه تا پسر قرار گذاشتیم
آب پرید تو گلوم و مشغول سرفه کردن شدم که هوسوک بطرفم اومد و چند بار زد به پشتم که نفس عمیقی کشیدم و با چشمای که از شدت سرفه قرمز شده بود گفتم...
جونگکوک :جین میدونه؟
چهرشو مرموز کرد و سرشو آورد جلو...
آنا :به شما ربطی داره ریس؟
خودمو جموجور کردم که خودشو عقب کشید...
گارسون :بفرمایید غذاتون
گارسون غذا ها رو گذاشت روی میز و بعد احترام گذاشت رفت.. با دست به صندلی رو به روم اشاره کردم که هوسوک سری تکون داد و اومد نشست...
آنا : خب دیگه مزاحمتون نمیشیم... عههه اونا دخترا اونجا نشستن
سه تاشون با ذوق بطرف میزی که سه تا پسری که معلوم بود خوش قیافه بودن نشسته بودن و پشتشون بهمون بود رفتن. میزشون دوتا میز بعد ما بود و کاملا تو دیدمون بودن
با حرص چنگال رو برداشتم که هوسوک درحال خوردن با تعجب نگاهی بهم انداخت که با بی توجهی به خوردن غذام ادامه دادم...
چنگالمو گذاشتم توی ظرف و نگاهی به میزشون انداختم که دیدم پسری که وسط اون دوتا پسر نشست بود دست آنا رو گرفت و بوسید و آنا هم در قبالش لبخندی زد.
با مشت به میز کوبیدم که هوسوک از ترس پرید هوا
با عصبانیت از بین دندونای کیلید شدم گفتم...
جونگکوک :هوسوک یا آنا رو از اونجا جم میکنی یا من شیش تاشونو جم میکنم
قاشق چنگالشو سری گذاشت تو ظرف و تیز بطرفشون برگشت و نگاهی انداخت و بیخیال بطرفم برگشت...
هوسوک :مگه چیه؟
با عصبانیت گفتم
جونگکوک :یعنی چی؟ کم مونده آنا رو ببو..سه
هوسوک با بیخیالی گفت
هوسوک :یااا...شاید بخوان قرار بزارن به ماچه
مشتمو محکم کوبیدم به میز که ظرف غذا تکون بزرگی خورد...
جونگکوک :هوسوک!!
چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم و دوباره چشمامو باز کردم و گفتم...
جونگکوک :ما غیرت نداریم نه؟ خواهر جینه میفهمی... انگار خواهر ماس یالا پاشو بریم
هوسوک :چیکار کنیم
کلافه دستی به گردنم کشیدم و گفتم
جونگکوک :نمیدونم نمیدونم... نمیبینی اون سه اشغال دارن با اینا لا.س میزنن؟
دوباره نگاهی انداختم که دیدم پسره داره نزدیک آنا میشه. با عصبانیت از پشت میز بلند شدم...
جونگکوک :دیگه بسه صبرم تموم شد!
بطرف میزشون قدم برداشتم و بلند داد زدم...
جونگکوک :هی عوضی
هر شیش تاشون بطرفم برگشتن که...
#𝒑𝒂𝒓𝒕_10
#𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏
★ #𝑴𝒐𝒅𝒊𝒓_𝑻𝒂𝒆𝒉𝒚𝒖𝒏𝒈
#جونگکوک
از هم جدا شدن
آنا :هوسوک اینجا چیکار میکنی؟
هوسوک به طرز کیوتی ابروشو بالا انداخت و سرشو برد عقب...
هوسوک :ببینم تو اینجا چیکار میکنی
لیوان آبمو برداشتم و مشغول خوردن آب شدم
آنا :یااا بچه که نیستم... با این دوتا اسکل با سه تا پسر قرار گذاشتیم
آب پرید تو گلوم و مشغول سرفه کردن شدم که هوسوک بطرفم اومد و چند بار زد به پشتم که نفس عمیقی کشیدم و با چشمای که از شدت سرفه قرمز شده بود گفتم...
جونگکوک :جین میدونه؟
چهرشو مرموز کرد و سرشو آورد جلو...
آنا :به شما ربطی داره ریس؟
خودمو جموجور کردم که خودشو عقب کشید...
گارسون :بفرمایید غذاتون
گارسون غذا ها رو گذاشت روی میز و بعد احترام گذاشت رفت.. با دست به صندلی رو به روم اشاره کردم که هوسوک سری تکون داد و اومد نشست...
آنا : خب دیگه مزاحمتون نمیشیم... عههه اونا دخترا اونجا نشستن
سه تاشون با ذوق بطرف میزی که سه تا پسری که معلوم بود خوش قیافه بودن نشسته بودن و پشتشون بهمون بود رفتن. میزشون دوتا میز بعد ما بود و کاملا تو دیدمون بودن
با حرص چنگال رو برداشتم که هوسوک درحال خوردن با تعجب نگاهی بهم انداخت که با بی توجهی به خوردن غذام ادامه دادم...
چنگالمو گذاشتم توی ظرف و نگاهی به میزشون انداختم که دیدم پسری که وسط اون دوتا پسر نشست بود دست آنا رو گرفت و بوسید و آنا هم در قبالش لبخندی زد.
با مشت به میز کوبیدم که هوسوک از ترس پرید هوا
با عصبانیت از بین دندونای کیلید شدم گفتم...
جونگکوک :هوسوک یا آنا رو از اونجا جم میکنی یا من شیش تاشونو جم میکنم
قاشق چنگالشو سری گذاشت تو ظرف و تیز بطرفشون برگشت و نگاهی انداخت و بیخیال بطرفم برگشت...
هوسوک :مگه چیه؟
با عصبانیت گفتم
جونگکوک :یعنی چی؟ کم مونده آنا رو ببو..سه
هوسوک با بیخیالی گفت
هوسوک :یااا...شاید بخوان قرار بزارن به ماچه
مشتمو محکم کوبیدم به میز که ظرف غذا تکون بزرگی خورد...
جونگکوک :هوسوک!!
چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم و دوباره چشمامو باز کردم و گفتم...
جونگکوک :ما غیرت نداریم نه؟ خواهر جینه میفهمی... انگار خواهر ماس یالا پاشو بریم
هوسوک :چیکار کنیم
کلافه دستی به گردنم کشیدم و گفتم
جونگکوک :نمیدونم نمیدونم... نمیبینی اون سه اشغال دارن با اینا لا.س میزنن؟
دوباره نگاهی انداختم که دیدم پسره داره نزدیک آنا میشه. با عصبانیت از پشت میز بلند شدم...
جونگکوک :دیگه بسه صبرم تموم شد!
بطرف میزشون قدم برداشتم و بلند داد زدم...
جونگکوک :هی عوضی
هر شیش تاشون بطرفم برگشتن که...
۴۲.۰k
۱۹ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.