سفارش حاضره! P¹³
سفارش حاضره! P¹³
اون کارمند دولتی که دیروز به رستوران اومده بود دوباره برگشته...
اکیرا اخم ریزی کرد و منتظر موند تا کارمند سفارش بده.
"یه استیک با سبزی"
'حتما..'
سفارش رو یاد داشت کرد و به دست اشپز داد.
بعد از10دقیقه سفارش مرد حاضر شد..
اکیرا سفارش رو روی میزش گذاشت و توی اون حول و هوش یه ردیاب به مرد وصل کرد.
تعظیم کوچکی کرد و رفت.
با خودش گفت اگر نیاز بشه باید ازش حرف بکشم یا ازش استفاده کنم..
ــــــــــــ
ساعت مچی به صدا در اومد..
خوشبختانه چون روز اخر هفته بود رستوران هم یکم زودتر تعطیل میشد.
اکیرا لباس هاش رو عوض کرد، به دنی گفت که کار مهمی براش پیش اومده و از رستوران بیرون اومد.
سوار ماشین شد و به سمت سازمان حرکت کرد..
ــــــــ
ماشین رو پارک کرد و سریع پیاده شد.
با همون لباس ها به سمت دفتر مدیر حرکت کرد.
"سلام! خسته نباشید"
"خوش اومدید"
اکیرا باز هم بهشون محلی نداد...
وارد دفتر رئیس شد.
انگار غیر از رئیس کس دیگه ای هم اونجا بود..
یک پسر قد بلند با موهایی به سیاهی شب.
"سلام اکیرا_کون!این همون کارمندیه که دیروز بهت گفتم"
اکیرا یه لحظه حاج و واج موند.. ولی به کارمند محلی نداد و به سمت رئیس رفت.
'خسته نباشید. رئیس شما درباره اون باند قاچاق شنیدید مگه نه؟'
رئیس یکم مکث کرد
"اره چطور مگه؟"
واسش مهم نبود پسر مقابلش داره به حرفاشون گوش میده یا نه، جواب داد
'من اون پسر رو پیدا کردم، دیشب یکی از قاچاق کننده ها دنبالش بود'
رئیس یک لحظه تعجب کرد.
"اوه میخوای باهاش جیکار کنی؟ راهی پیدا کردی؟"
اکیرا اهی کشید و ادامه داد
'فعلا پیش منه تا بعد با سازمان یه فکری کنم'
رئیس سری تکون داد.
اکیرا اصلا متوجه چهره عصبانی و تعجبانه پسر مقابلش نبود.
از چهرش معلوم بود چیزی شده..
اون کارمند دولتی که دیروز به رستوران اومده بود دوباره برگشته...
اکیرا اخم ریزی کرد و منتظر موند تا کارمند سفارش بده.
"یه استیک با سبزی"
'حتما..'
سفارش رو یاد داشت کرد و به دست اشپز داد.
بعد از10دقیقه سفارش مرد حاضر شد..
اکیرا سفارش رو روی میزش گذاشت و توی اون حول و هوش یه ردیاب به مرد وصل کرد.
تعظیم کوچکی کرد و رفت.
با خودش گفت اگر نیاز بشه باید ازش حرف بکشم یا ازش استفاده کنم..
ــــــــــــ
ساعت مچی به صدا در اومد..
خوشبختانه چون روز اخر هفته بود رستوران هم یکم زودتر تعطیل میشد.
اکیرا لباس هاش رو عوض کرد، به دنی گفت که کار مهمی براش پیش اومده و از رستوران بیرون اومد.
سوار ماشین شد و به سمت سازمان حرکت کرد..
ــــــــ
ماشین رو پارک کرد و سریع پیاده شد.
با همون لباس ها به سمت دفتر مدیر حرکت کرد.
"سلام! خسته نباشید"
"خوش اومدید"
اکیرا باز هم بهشون محلی نداد...
وارد دفتر رئیس شد.
انگار غیر از رئیس کس دیگه ای هم اونجا بود..
یک پسر قد بلند با موهایی به سیاهی شب.
"سلام اکیرا_کون!این همون کارمندیه که دیروز بهت گفتم"
اکیرا یه لحظه حاج و واج موند.. ولی به کارمند محلی نداد و به سمت رئیس رفت.
'خسته نباشید. رئیس شما درباره اون باند قاچاق شنیدید مگه نه؟'
رئیس یکم مکث کرد
"اره چطور مگه؟"
واسش مهم نبود پسر مقابلش داره به حرفاشون گوش میده یا نه، جواب داد
'من اون پسر رو پیدا کردم، دیشب یکی از قاچاق کننده ها دنبالش بود'
رئیس یک لحظه تعجب کرد.
"اوه میخوای باهاش جیکار کنی؟ راهی پیدا کردی؟"
اکیرا اهی کشید و ادامه داد
'فعلا پیش منه تا بعد با سازمان یه فکری کنم'
رئیس سری تکون داد.
اکیرا اصلا متوجه چهره عصبانی و تعجبانه پسر مقابلش نبود.
از چهرش معلوم بود چیزی شده..
۵.۱k
۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.