«باید بین هاشم و حمید وعالم تنهایی یک کدوم رو انتخاب میکر
«باید بین هاشم و حمید وعالم تنهایی یک کدوم رو انتخاب میکردم...عالم تنهایی سخت بود،باید فکر اساسی برای آینده ام میکردم ...»
#مترسکی_میان_ما
قسمت بیست و سوم
رعنا
از شنیدن پیغام مادر حمید خوشحال شدم...نمیدونستم چرا بین هاشم و حمید تمایلم بیشتر به حمید بود...عاشقش نبودم اما دلم بیشتر بهش گرم بود...
****************************
جلسه خواستگاری بی حضور من و حمید در ته مزرعه برگزار شد...
پایین کلبه رو پله ها نشسته بودم ...حمید هم جلوی در اتاقک نشسته بود،گاهی نگاهمون بهم میفتاد اما زود نگاهمون رو از هم میگرفتیم...
بعد از تمام شدن مراسم ...عمه با ناراحتی گفت من که میگم هاشم ولی هر چی داداشم بگه همونه...عمو و خاله هم ناراحت بودن...دل تو دلم نبود،عمه طاقت نیاورد و همه ماجرا رو گفت...عمو و خاله ساکت رو پله ها نشسته بودن...عمه گفت:
*مادر پسره تو رو خواستگاری کرد ولی کاش نمیکرد...
متوجه حرفاش نمیشدم ،گیج شده بودم با اشفتگی گفتم :
★مگه چی گفتن؟
عمه گفت:
*مادر پسره گفت من تضمین نمیکنم پسرم چند وقت دیگه پشیمون نشه...
به عمه گفتم یکم واضح تر توضیح بدین من باید بدونم چی گفتن...
عمو گفت:
*مادرش میگه پسرم تو شهر بزرگ شده تو شهر درس خونده نمیدونم چرا زن روستایی انتخاب کرده...
عمه حرف عمو رو تو دست گرفت و گفت:
*همه حرف دایی و مادرش این بود که ممکن بعدا پسره از ازدواج با تو پشیمون بشه....
عمو گفت :
*عجب زمونه ای شده اون یکی که نگاهش به دهن باباشه...این یکی هم که اینطوری...ادم صدتا دختر کور و کچل بزرگ کنه اما شوهرش نده،اگه از حرف مردم نمیترسیدم شوهرت نمیدادم ...
دلم به حال عمو میسوخت بین این دو خانواده گیر کرده بود...فشار این ماجرا بیشتر روی عمو بود چون حق پدریش اجازه ریسک کردن بهش نمیداد...
دلم از حرف مادر حمید گرفت،کاش نمیومد و دل ما رو با این حرفها خون نمیکرد...
عمو گفت:
*رعنا تو خودت صاحب اختیاری اگه هر کدوم رو میخوای بی خجالت بگو...به عمو گفتم :
★میترسم عمو جان...میترسم...
عمو گفت ما دو سه روز دیگه هستیم خوب فکرات رو بکن ...
******************************
عمه مرتبا زیر گوشم از خوبی های هاشم میگفت...میدونستم خوبی خاله زیور به چشم عمه اومده...
باید بین هاشم و حمید وعالم تنهایی یک کدوم رو انتخاب میکردم...عالم تنهایی سخت بود،باید فکر اساسی برای آینده ام میکردم ...
ادامه دارد....
نویسنده: آرزو امانی #آری
💟 sapp.ir/talangoraneh :منبع
#مترسکی_میان_ما
قسمت بیست و سوم
رعنا
از شنیدن پیغام مادر حمید خوشحال شدم...نمیدونستم چرا بین هاشم و حمید تمایلم بیشتر به حمید بود...عاشقش نبودم اما دلم بیشتر بهش گرم بود...
****************************
جلسه خواستگاری بی حضور من و حمید در ته مزرعه برگزار شد...
پایین کلبه رو پله ها نشسته بودم ...حمید هم جلوی در اتاقک نشسته بود،گاهی نگاهمون بهم میفتاد اما زود نگاهمون رو از هم میگرفتیم...
بعد از تمام شدن مراسم ...عمه با ناراحتی گفت من که میگم هاشم ولی هر چی داداشم بگه همونه...عمو و خاله هم ناراحت بودن...دل تو دلم نبود،عمه طاقت نیاورد و همه ماجرا رو گفت...عمو و خاله ساکت رو پله ها نشسته بودن...عمه گفت:
*مادر پسره تو رو خواستگاری کرد ولی کاش نمیکرد...
متوجه حرفاش نمیشدم ،گیج شده بودم با اشفتگی گفتم :
★مگه چی گفتن؟
عمه گفت:
*مادر پسره گفت من تضمین نمیکنم پسرم چند وقت دیگه پشیمون نشه...
به عمه گفتم یکم واضح تر توضیح بدین من باید بدونم چی گفتن...
عمو گفت:
*مادرش میگه پسرم تو شهر بزرگ شده تو شهر درس خونده نمیدونم چرا زن روستایی انتخاب کرده...
عمه حرف عمو رو تو دست گرفت و گفت:
*همه حرف دایی و مادرش این بود که ممکن بعدا پسره از ازدواج با تو پشیمون بشه....
عمو گفت :
*عجب زمونه ای شده اون یکی که نگاهش به دهن باباشه...این یکی هم که اینطوری...ادم صدتا دختر کور و کچل بزرگ کنه اما شوهرش نده،اگه از حرف مردم نمیترسیدم شوهرت نمیدادم ...
دلم به حال عمو میسوخت بین این دو خانواده گیر کرده بود...فشار این ماجرا بیشتر روی عمو بود چون حق پدریش اجازه ریسک کردن بهش نمیداد...
دلم از حرف مادر حمید گرفت،کاش نمیومد و دل ما رو با این حرفها خون نمیکرد...
عمو گفت:
*رعنا تو خودت صاحب اختیاری اگه هر کدوم رو میخوای بی خجالت بگو...به عمو گفتم :
★میترسم عمو جان...میترسم...
عمو گفت ما دو سه روز دیگه هستیم خوب فکرات رو بکن ...
******************************
عمه مرتبا زیر گوشم از خوبی های هاشم میگفت...میدونستم خوبی خاله زیور به چشم عمه اومده...
باید بین هاشم و حمید وعالم تنهایی یک کدوم رو انتخاب میکردم...عالم تنهایی سخت بود،باید فکر اساسی برای آینده ام میکردم ...
ادامه دارد....
نویسنده: آرزو امانی #آری
💟 sapp.ir/talangoraneh :منبع
۴.۱k
۰۴ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.