از خواستگاری رفیقش از من خبر نداشت وگرنه انقدر راحت باها

«از خواستگاری رفیقش از من خبر نداشت وگرنه انقدر راحت باهاش صحبت نمیکرد...حمید خیلی اروم گفت خوشبخت بشید و رفت...توقع همچین آرزویی رو ازش نداشتم ولی حمید با آرزویی که کرد بدتر دلم رو به خون کشید...»

#مترسکی_میان_ما
قسمت بیست و چهارم
خاله زیور به عمه کلی امیدواری داده بود...عمه تونست یک تنه نظر عمو رو به هاشم جلب کنه...
عمو همه چی رو به خودم واگذار کرده بود اما نظر عمو هم برای من شرط بود...
******************************
حمید تو مزرعه اش مشغول بود...یک لحظه نگاهش به من افتاد و از دور برایم سر تکان داد...ناخوداگاه ازش رو گرفتم و به پشت کلبه رفتم...اون باید میدونست که دلم از خودش و خانوادش گرفته...
میخواستم با قبول پیشنهاد هاشم جبران حرف ناروای مادر حمید رو بکنم ....به عمو گفتم به هاشم و خانوادش خبر بدید من قبول کردم ولی یک شرط دارم که باید عمل کنن...
عمو گفت:
*هر شرطی بزاری درسته چون هاشم باید خودش رو به من نشون بده...
به عمو گفتم:
★شرط من اینه که هاشم هم اینجا کناره کلبه برایم خونه بسازه و اجازه بده من خودم رو زمینم کار کنم...
عمو موافق شرطم بود و بهم این اطمینان رو داد که هاشم شرطم رو میپذیره...
****************************
خاله زیور به سراغم اومد و گفت:
* هاشم خودش زمین داره بهم گفته بهت بگم که تو زمین خودش خونه میسازه ولی تو میتونی رو زمین خودت کار کنی و هاشم مشکلی با این قضیه نداره...به خاله گفتم :
★من میخوام خونه ام کناره زمین باشه تا مراقب محصولاتم باشم نمیخوام جای دیگه ای زندگی کنم...
خاله گفت:
*پس بهتره خودت با هاشم حرف بزنی شاید راضی به اینکار شد...
*************************
به دشت رفتم تا با هاشم صحبت کنم...خیلی سعی کرد منو قانع کنه ولی حرف من یکی بود...
بلاخره هاشم پذیرفت و گفت:
*با اینکه با قبول این شرط مردم اینجا پشت سرم کلی حرف میزنند اما چون زندگی با شما برایم مهمتره این خواسته رو قبول میکنم...
شونه به شونه هم راه میرفتیم و از آینده حرف میزدیم ...یک لحظه نگاهم به حمید افتاد که از سربالایی دشت به بالا میومد...قلبم تند تند شروع به تپیدن کرد...به هاشم گفتم :
★با اجازتون من زودتر میرم...اما هاشم گفت:
*منم میام میخوام با عمو مصطفی صحبت کنم ....
حمید به نزدیکی ما رسید نگاهش غم داشت...تو دلم گفتم""خودت خواستی اینطوری بشه نه من!!!""
حمید با هاشم دست داد و گفت:
-مبارکه همه چی درست شد؟
*هاشم نگاهی به من انداخت و گفت اگه خدا بخواد آره...
تو دلم به سادگی هاشم خندیدم اون از خواستگاری رفیقش از من خبر نداشت وگرنه انقدر راحت باهاش صحبت نمیکرد...حمید خیلی اروم گفت خوشبخت بشید و رفت...توقع همچین آرزویی رو ازش نداشتم ولی حمید با آرزویی که کرد بدتر دلم رو به خون کشید...
دلم میخواست صدایش بزنم و همه چی رو بهش بگم اما حیف که مادرش قسم داده بود که هیچ حرفی بهش نزنیم....‌
ادامه دارد

نویسنده: آرزو امانی #آری

💟 sapp.ir/talangoraneh :منبع
دیدگاه ها (۲)

ائل گوجو، سئل گوجو در خبرها آمده است که کشور کره‌جنوبی سه ما...

وقتی از خود هاشم شنیدم که با رعنا نامزد کرده دلم شکست...دختر...

«باید بین هاشم و حمید وعالم تنهایی یک کدوم رو انتخاب میکردم....

مرگ بر آمریکا حامی تروریسم !!

بنگچان تو لایو تولدش درباره جونگکوک صحبت کرد“چالش جونگکوک س...

#بد_بوی#پارت_۲۵#لنا مشغول درس خوندنم که گوشیم زنگ میخوره کری...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط