از یه جایی به بعد به خودت میگی

از یه جایی به بعد به خودت میگی…

اصلن چه دلیلی داره به کسی بگم حالم بده ؟
اونا چیکار میتونن واسم کنن…

جز گفتنِ یه الهی بمیرم ،
جز گفتنِ یه ناراحت نباش میگذره …
در روز اونقد می خندیو میگی وای …

من چقد خوشحالم که خودتم باورت میشه

واقعن حالت خوبه اما شبا

وقتی سرتو میذاری رو بالش میگی نه !!

اونقدرا هم خوب نیستم .
کم کم گریه کردن یادت میره ،

میریزی تو خودت ؛
غمه دوریشو ، اینکه رفت با کـَسه دیگرو …

میگی به من چه !!
چند وقت بعد میبینی دیگه نمیتونی …
سره یه موضوعِ کوچیک گریه میکنی ،

داد میزنی ،

میگی چه بلایی داره سرم میاد ؟
به خودت فُحش میدی ، میکوبی به درو دیوار ،
همه بهت میگن چته ؟

تو که اینقد ضعیف نبودی !!
توو دلت میگی …!

اونقد قوی بودم که دیگه ته کشیده …
تمومِ افکارم ، باورام ، احساسم ،

حتا خودمم دیگه ته کشیده..
دیدگاه ها (۴)

لیلی بنشین خاطره ها را رو کنلب وا کن و با واژه بزن جادو کنلی...

من زیستنم قصه ی مردم شده استیک تو، وسط زندگیم گم شده استاوضا...

عادت کرده ام…به اینکه همیشه در بحرانهای زندگی ام…خودم هوای خ...

خواب و خیالنازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفتپرده ی خلوت ای...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط