Part103
#Part103
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
بعد از اون اتفاق بعد از اون شب اون فشار عصبی که به همه مون وارد شد باعث افسردگی طولانی مدت یاسمن شد و این خون دماغ شدن تو شرایط سخت یادگاری همون عصر بود
هیچ وقت تیرماه سه سال پیش اون عصر دلگیر تابستونی رو هیچ کدوممون یادمون نمیره...
باز یاد اون روز
باز جیغ های پارمیس ، باز تشنج یاسمن و افتادنش رو زمین، باز خون دماغ شدن من باز، باز، باز...
با ترمزی که گرفته شد متوجه شدم ایستادیم
صدای شیرین رو شنیدم
_ سام! میتونی خودت بیای یا بگم برات ویلچر بیارن؟
جون سام عمر سام ، همه کس سام
الان چه وقت صدا زدن اسمم بود لا مصب
همیشه ارزوم بوده اسمم رو از زبونت با اون صدای دلنشینت شنیدن!
ولی الان که زبونم نمیچرخه که جوابت رو بدم چرا صدام میزنی؟
به سختی لای چشمام رو باز کردم که دستای کوچولوش نشست رو پیشونیم نمیدونم چی حس کردد که دستاش لرزید و سریع از ماشین پیاده شد
نمیدونم چرا انقدر سست شده بودم که این زبون چند گرمی رو نمیتونم بچرخونم
یهو در سمت من باز شد و یه نفر با روپوش سفید رو تشخیص دادم
منو کشیدن پایین از ماشین و روی صندلی چرخ دار گذاشتند
نمیدونم چی شد ولی وقتی احساس سر حال بودن بهم دست داد چشمام رو باز کرد که چشمام با یه جفت چشم خوشرنگ تلاقی شد
_ خوب، بسه دیگه بلند شو سرمت هم داره تموم میشه ساعت ٥ شده من باید برم خونه
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
بعد از اون اتفاق بعد از اون شب اون فشار عصبی که به همه مون وارد شد باعث افسردگی طولانی مدت یاسمن شد و این خون دماغ شدن تو شرایط سخت یادگاری همون عصر بود
هیچ وقت تیرماه سه سال پیش اون عصر دلگیر تابستونی رو هیچ کدوممون یادمون نمیره...
باز یاد اون روز
باز جیغ های پارمیس ، باز تشنج یاسمن و افتادنش رو زمین، باز خون دماغ شدن من باز، باز، باز...
با ترمزی که گرفته شد متوجه شدم ایستادیم
صدای شیرین رو شنیدم
_ سام! میتونی خودت بیای یا بگم برات ویلچر بیارن؟
جون سام عمر سام ، همه کس سام
الان چه وقت صدا زدن اسمم بود لا مصب
همیشه ارزوم بوده اسمم رو از زبونت با اون صدای دلنشینت شنیدن!
ولی الان که زبونم نمیچرخه که جوابت رو بدم چرا صدام میزنی؟
به سختی لای چشمام رو باز کردم که دستای کوچولوش نشست رو پیشونیم نمیدونم چی حس کردد که دستاش لرزید و سریع از ماشین پیاده شد
نمیدونم چرا انقدر سست شده بودم که این زبون چند گرمی رو نمیتونم بچرخونم
یهو در سمت من باز شد و یه نفر با روپوش سفید رو تشخیص دادم
منو کشیدن پایین از ماشین و روی صندلی چرخ دار گذاشتند
نمیدونم چی شد ولی وقتی احساس سر حال بودن بهم دست داد چشمام رو باز کرد که چشمام با یه جفت چشم خوشرنگ تلاقی شد
_ خوب، بسه دیگه بلند شو سرمت هم داره تموم میشه ساعت ٥ شده من باید برم خونه
۳.۶k
۲۷ اسفند ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.