𝐏𝐚𝐫𝐭 ¹
𝐏𝐚𝐫𝐭 ¹
.
مین جو ویو :
صبح با تابیدن نور خورشید به چشام بیدار شدم و رفتم دستو صورتم رو شستم . هیچکس خونه نبود همه سر کار بودن . رفتم سمت آشپز خونه که خالم رو درحال صبحونه درست کردن دیدم .
سلام خاله جوووووون . صبحت بخیر
~سلام عزیزم صبح توهم بخیر . بشین الان صبحونه حاضر میشه.
مین جو: چشم . راستی خاله جون چرا خودتون دارید کار انجام میدید . پس خدمتکارا کجان.؟
~امروز مهمونی خونوادگی داریم اونام از خداشون بود برن مرخصی دیگه امروز رو بهشون مرخصی دادم .قراره مویانگ سو(خواهرشوهرش) با دخترش لونا که تازه از آمریکا اومده ، برای شام بیان . اصلا حوصله اشون رو ندارم🤮
مین جو: اهههههه چقد من بدم از این مادرو دختر میاد . همش درحال خود نمایی و پز دادنن. همیشه ی خدام خودشون رو میگیرن ، انگار از دماغ فیل افتادن😂
~گل گفتی خاله جون . راستی صبحونت رو که خوردی برو خرید .
مین جو : خرید؟واسه چی؟!
~خرید لباس دیگه . برو چند دست لباس قشنگ بخر . میدونم داری ولی برو.
میج جو : آهااااااا😅آره خودمم تو فکرش بودم . چشم صبحونم تموم شد میرم .
~باشه عزیزم 😇
مینجو: صبحونه ام تموم شد و رفتم سمت اتاقم . ی آرایش لایت کردمو و لباسهام رو پوشیدم و به رانندمون گفتم ماشینم رو برام بیاره . از عمارت خارج شدم و رفتم سمت مرکز خرید . چندتا لباس قشنگ انتخاب کردم و تو مسیر برگشت تصمیم گرفتم برم کافه ی مورد علاقم و ی قهوه ی خوشمزه بزنم تو رگ که خستگی خرید از تنم در بیاد .
چانگ هی ویو:
☆کارای شرکت دیگه تموم شده بودن . سوار ماشین شدم و به سمت خونه حرکت کردم . تو راه یهو مین جو رو توی ی کافی شاپ دیدم که داشت با ی پسره بگو بخند میکرد. تعجب کردمو ماشین رو نگه داشتم . وارد کافی شاپ شدمو و رفتم بالا سر میزی که مین جو نشسته بود .
میم جو: منتظر قهوه ام که بودم دیدم ی نفر زد رو شونم . که دیدم بلهههههه چوی شی وون که یکی از دوستا و همکلاسی های دانشگاهم بود وایساده رو به روم . چند سال رفت کانادا بخاطر کارش و ازش بی خبر بودم . منو اون تو دانشگاه خیلی باهم صمیمی بودیم . بعد از احوال پرسی و کلی خاطره بازی یهو چانگ هی رو بالا سرمون دیدم . از اُبهت و اَخمش خیلی ترسیده بودم . واسه همین سریع از سر جام بلند شدم...
☆این پسره کیههههه؟(با صدای بلند)
میججو: اِوااااااا ، چ چ چرا داد میزنی . آ آ آ آروم باش بشین الان بهت میگم
☆من آرومممممم(با حرص)تو فقط بگو این کیهههههههه؟
مینجو : بابا چوی شی وونه. همونی که تو دانشگاه بهم خیلی کمک میکرد و باهاش صمیمی بودم.
چانگ هی تا اینو شنید...
#رمان#عاشقانه#رازآلود
.
مین جو ویو :
صبح با تابیدن نور خورشید به چشام بیدار شدم و رفتم دستو صورتم رو شستم . هیچکس خونه نبود همه سر کار بودن . رفتم سمت آشپز خونه که خالم رو درحال صبحونه درست کردن دیدم .
سلام خاله جوووووون . صبحت بخیر
~سلام عزیزم صبح توهم بخیر . بشین الان صبحونه حاضر میشه.
مین جو: چشم . راستی خاله جون چرا خودتون دارید کار انجام میدید . پس خدمتکارا کجان.؟
~امروز مهمونی خونوادگی داریم اونام از خداشون بود برن مرخصی دیگه امروز رو بهشون مرخصی دادم .قراره مویانگ سو(خواهرشوهرش) با دخترش لونا که تازه از آمریکا اومده ، برای شام بیان . اصلا حوصله اشون رو ندارم🤮
مین جو: اهههههه چقد من بدم از این مادرو دختر میاد . همش درحال خود نمایی و پز دادنن. همیشه ی خدام خودشون رو میگیرن ، انگار از دماغ فیل افتادن😂
~گل گفتی خاله جون . راستی صبحونت رو که خوردی برو خرید .
مین جو : خرید؟واسه چی؟!
~خرید لباس دیگه . برو چند دست لباس قشنگ بخر . میدونم داری ولی برو.
میج جو : آهااااااا😅آره خودمم تو فکرش بودم . چشم صبحونم تموم شد میرم .
~باشه عزیزم 😇
مینجو: صبحونه ام تموم شد و رفتم سمت اتاقم . ی آرایش لایت کردمو و لباسهام رو پوشیدم و به رانندمون گفتم ماشینم رو برام بیاره . از عمارت خارج شدم و رفتم سمت مرکز خرید . چندتا لباس قشنگ انتخاب کردم و تو مسیر برگشت تصمیم گرفتم برم کافه ی مورد علاقم و ی قهوه ی خوشمزه بزنم تو رگ که خستگی خرید از تنم در بیاد .
چانگ هی ویو:
☆کارای شرکت دیگه تموم شده بودن . سوار ماشین شدم و به سمت خونه حرکت کردم . تو راه یهو مین جو رو توی ی کافی شاپ دیدم که داشت با ی پسره بگو بخند میکرد. تعجب کردمو ماشین رو نگه داشتم . وارد کافی شاپ شدمو و رفتم بالا سر میزی که مین جو نشسته بود .
میم جو: منتظر قهوه ام که بودم دیدم ی نفر زد رو شونم . که دیدم بلهههههه چوی شی وون که یکی از دوستا و همکلاسی های دانشگاهم بود وایساده رو به روم . چند سال رفت کانادا بخاطر کارش و ازش بی خبر بودم . منو اون تو دانشگاه خیلی باهم صمیمی بودیم . بعد از احوال پرسی و کلی خاطره بازی یهو چانگ هی رو بالا سرمون دیدم . از اُبهت و اَخمش خیلی ترسیده بودم . واسه همین سریع از سر جام بلند شدم...
☆این پسره کیههههه؟(با صدای بلند)
میججو: اِوااااااا ، چ چ چرا داد میزنی . آ آ آ آروم باش بشین الان بهت میگم
☆من آرومممممم(با حرص)تو فقط بگو این کیهههههههه؟
مینجو : بابا چوی شی وونه. همونی که تو دانشگاه بهم خیلی کمک میکرد و باهاش صمیمی بودم.
چانگ هی تا اینو شنید...
#رمان#عاشقانه#رازآلود
۹.۹k
۲۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.