+ممنونم
+ممنونم
(متن
ا.ت در جواب سوال دیشب شب به این آدرس بیا کلید رو هم که داری امیدوارم این شانس خوبی برای شروع دوباره باشه
ممنونم که باهام بودی
نامجون
ا.ت ساعت 5 رسید به خونه دخترا یک لباس بافتنی سفید با دامن قرمز پوشید و آرایش ملایمی کرد و موهاش رو حالت داد و کامل بست بالا و بوت سفید که کمی پاشنه داشت پوشید
و رفت بیرون دخترا همه تعجب کردن ا.ت وسط راه عطرش رو زد و رسید به خونه نامجون
دم در یک دسته گل بود برداشتش و رفت داخل خونه تاریک بود ولی با پل رز سرخ و شمع تزئین شده بود نگاهی به اطراف کرد همجا پرده قرمز بود به غیر از یک جا بالا رفت طبقه بالا گل ها یک جا خطم میشد کنار پنجره از پنجره به بیرون نگاه کرد که ناگهان نامجون کنارش آمد و از روی میز شامی که اون بغل چیده شده بود جعبه ای آورد و جلوی ا.ت زانو زد
ا.ت آیا بامن ازدواج میکنی؟
ا.ت بغض کرده بود و اونم کنار نامجون زانو زد و گفت معلومه
و نامجون حلقه رو دست ا.ت کرد و اونو بغل کرد دخترک مچاله شده بود که نامجون آوردش و شام باهم خوردن
و رفتن پایین نامجون چراغ هارو روشن کرد و پرده ها رو کشید
توجه ا. ت به یک قاب جلب شد که خیلی بزرگ بود و نگار نقاشی شده بود رفت کنارش و نامجون هم پرده اون رو کشید درسته عکس ا.ت و نامجون از جشن بود
نامجون گفت که این خونه خودشون هست
زمان حال *
_خب نظرت چیه
+بد نیست یک وقتی به عقب نگاه کرد و گذشته رو مرور کرد
_ام ولی دیگه تنهایی نه
+باهم
&مامانی بابا یی
$مامانی باباییی
_سلام وروجک ها بیاین ببینم
+مگه شما فردا مدرسه ندارین
&چراااا ولی نمیریم
_برای چی
$خب میخوایم دوباره بشنویم میخوایم بدونیم شما چطوری آشنا شدین
+خب بزرگتر شدین میگیم
_حالا بدو بریم تخت که میخوایم قصه بگیم
&$آخ جوووون بدوووووو
پایان
(متن
ا.ت در جواب سوال دیشب شب به این آدرس بیا کلید رو هم که داری امیدوارم این شانس خوبی برای شروع دوباره باشه
ممنونم که باهام بودی
نامجون
ا.ت ساعت 5 رسید به خونه دخترا یک لباس بافتنی سفید با دامن قرمز پوشید و آرایش ملایمی کرد و موهاش رو حالت داد و کامل بست بالا و بوت سفید که کمی پاشنه داشت پوشید
و رفت بیرون دخترا همه تعجب کردن ا.ت وسط راه عطرش رو زد و رسید به خونه نامجون
دم در یک دسته گل بود برداشتش و رفت داخل خونه تاریک بود ولی با پل رز سرخ و شمع تزئین شده بود نگاهی به اطراف کرد همجا پرده قرمز بود به غیر از یک جا بالا رفت طبقه بالا گل ها یک جا خطم میشد کنار پنجره از پنجره به بیرون نگاه کرد که ناگهان نامجون کنارش آمد و از روی میز شامی که اون بغل چیده شده بود جعبه ای آورد و جلوی ا.ت زانو زد
ا.ت آیا بامن ازدواج میکنی؟
ا.ت بغض کرده بود و اونم کنار نامجون زانو زد و گفت معلومه
و نامجون حلقه رو دست ا.ت کرد و اونو بغل کرد دخترک مچاله شده بود که نامجون آوردش و شام باهم خوردن
و رفتن پایین نامجون چراغ هارو روشن کرد و پرده ها رو کشید
توجه ا. ت به یک قاب جلب شد که خیلی بزرگ بود و نگار نقاشی شده بود رفت کنارش و نامجون هم پرده اون رو کشید درسته عکس ا.ت و نامجون از جشن بود
نامجون گفت که این خونه خودشون هست
زمان حال *
_خب نظرت چیه
+بد نیست یک وقتی به عقب نگاه کرد و گذشته رو مرور کرد
_ام ولی دیگه تنهایی نه
+باهم
&مامانی بابا یی
$مامانی باباییی
_سلام وروجک ها بیاین ببینم
+مگه شما فردا مدرسه ندارین
&چراااا ولی نمیریم
_برای چی
$خب میخوایم دوباره بشنویم میخوایم بدونیم شما چطوری آشنا شدین
+خب بزرگتر شدین میگیم
_حالا بدو بریم تخت که میخوایم قصه بگیم
&$آخ جوووون بدوووووو
پایان
۱۳.۵k
۰۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.