می گذارم تا سرم را روی آن دوشی که نیست

می گذارم تا سرم را روی آن دوشی که نیست

گریه خواهم کرد در گرمای آغوشی که نیست



مانده در آیینه چشمی خیره در چشمان من

حرف ها دارم بگویم از تو با گوشی که نیست



می رسد الهام شعر تازه ای از راه با

چشم های مست و خندان غزل نوشی که نیست



نیستی و من به یاد کودکی هامان هنوز

می دوم در تپه ها دنبال خرگوشی که نیست



دست های مهربان کوچکی که باز هم

می تکاند خاک را از روی روپوشی که نیست

...

لحظه ی دلتنگی ام را زنگ خواهم زد ولی

هیچ چیزی بدتر از وقتی تو خاموشی که نیست
دیدگاه ها (۶)

وقتی که می لرزد دلم در سینه ی فانوس هاشبهای خوبی هست... می ر...

بعضی آدمها یهو میان…یهو زندگیت و قشنگ میکنن…یهو میشن همه ی د...

او می رود خدایا!!!، حرفها نگفته دارم در سینه ام، نگارا !!،عش...

چنان مستم ...چنان ریشم...چنان سر گشته از خویشم ...نمیدانم کج...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط