انگار که در حال نوشتن داستان زندگی ای که دوست میداشتم بودم که ناگهان ...

📝

انگار که در حال نوشتن داستان زندگی ای که دوست میداشتم بودم، که ناگهان ورقه را از زیر دستم کشیدند و به من گفتند وقت تمام شده. انگار که برای جرمی که مرتکب نشده بودم، چندین سال زندانی بودم و تبرئه شدم و روز آزادی م به دلیل مشکلات اداری یک هفته عقب افتاده است.
انگار که پناهنده به کشوری شده باشم و دو ماه بعد عزیزی در بستر مرگ افتاده باشد و تنها کلمه ای که میگوید نام من باشد و من نتوانم برگردم.
انگار که چندین سال برای خرید وسیله ای تلاش کرده باشم و به ناگهان در خانه، همانجا که فکر کردم امن است، از من دزدیده باشند.
انگار که با خانواده برای رسیدن به عشقی جنگیده باشم و در لحظه وصال، معشوقه ام مرا سر سفره عقد تنها گذاشته باشد.
انگار که ماشینم را به تازگی از نمایندگی تحویل گرفته باشم و در ترافیک کسی از پشت محکم به سپر آن بکوبد.
انگار که مجموعه اتفاقاتی باشم که خودم هیچ تقصیری در وقوع آن نداشتم اما مرا ناراحت کرده است، جایی ایستاده باشم که اسمش را اگر نشود بدشانسی نگذاشت قطعا نمیتوان خوشبختی گذاشت. انگار که شکل گیری وجودیت من تلاش برای رسیدن به هدفی باشد که آن چیزی که خودم بوجودش نیاورده ام و خودم عاملش نبودم، مانع رسیدن من به آن هدف شود. خسته تر از آنم که دوباره بلند شوم و دوباره بخواهم برای چیزی که ممکن است بدون هیچ دلیلی خراب شود تلاش کنم، انگار که زندگی ساکن گاهی برای آرام ماندن و نا امید نشدن، انتخاب ایمن تری ست.

👤 مهتاب خلیفپور
دیدگاه ها (۳)

📝آدم تو اعصاب خوردی هاش،چارتا داد میزنهدر اتاقو محکم‌ میکوبه...

📝شروط ضمن عقد• ایکاش عاقد محترم سر عقد در کنار آینه و شمعدون...

من میخوام بگم"میرم" که بگی "نرو"که دستامو سفت بچسبی و بگی بد...

📝یه عده ای هم هستن میگن ما قبل ازدواج هرکاری می کنیم، مثلا چ...

"پارت سوم""یادگاری از تاریکی"از اینکه هویت اصلی مرا بفهمند ه...

𝐌𝐮𝐫𝐝𝐞𝐫𝐞𝐝 𝐦𝐲 𝐟𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝?!_____•°★°•_____دستان آلوده به خونش را با...

🔴از تاثیر ترویج نماز در مراقبت از حجاب غافل نشویم(یکی از زیب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط