پارت نمیدونم چند
پارت نمیدونم چند
"عشق او بود"
**********************
مشکل اینجا است که انها ماموریت های سنگینی دارند.اگرچه که انها همدیگر را دوست دارند.ولی نمیخواهند بمیرن تا در کنار یکدیگر نباشند، دوست دارند دوست دارند در کنار هم باشند و تا اخر عمرشان هم باهم باشند و در اغوش هم بمیرند.چند ساعت میگذرد،لیوای بیدار میشود، چهره ی ا/ت را میبیند و میگوید:
~در خواب هم زیبایی،زیبایی تو همیشه کار دست من میده
لیوای ارام سر ا/ت را نوازش میکند.ارام ان را میبوسد و سرش را روی قلبشمیگذارد.ان حس خوب را میتوانمد از ا/ت بدست بیارد.هانجی در زد و گفت:
°لیوای بیا به تو نیاز داریم.
لیوای بلند شد و در را باز کرد
~چیشده؟
°ارن و جان،اون دوتا معلون نیست چیکار میکنن،ارن نزدیک های تایتان شدنه
~چی؟!
لیوای رفت و دید ارن و جان دارن دعوا میکنن باز هم جداشون کرد ولی با یک تنبیه سخت،لیوای با عصبانیت گفت:
~شما دوتا! درس عبرت بهتون میدم که دیگر اینکار را نکنین.همه جارا برق بی اندازید و 7 دور دوره کل اینجا بدوید!
ارن و جان با داد گفتن: چیییی!؟
~همینه که هست،هرچه زودتر بهتر
هانجی با تعجب دید که ارن و جان اروم شدن و شروع به تمیز کاری کردن.از لیوای پرسید:
°چطور اینکار را کردی؟اونها چطور راضی به اینکار شدن؟
~باید تنبیه سخت در انتظارشون میزاشتم که گفتم اسون بگیرم
هانجی با تعجب گفت:
°لیوای یک چیزی را میدونستی؟
~چیه؟
°یادت رفته که باید دیوار بسته بشه؟
~باش
هانجی تعجب کرد ولی اهمیت نداد.همگی اماده شدن تا دیوار هارا پس بگیرند، با نقشه ی ارمین ا/ نقشه طعمه شد
از دید ا/ت:
خیلی ترسناکه،تایتان ها با اون چهره ی زشت شان منو نگاه میکردن،ترس در چشمانم هر لحظه بیشتر و بیشتر میشود.نگاهی به ارمین کردم و نگاهی به بقیه کردم،ارامشم را حفظ کردم.بعداز اون ماموریت یک نصفه از واحد شناسایی به دست تایتان کشته شدن.لیوای منو کشید سمت خودش و با اون به سمت خونه ی قدیمی ارن رفتیم.هانجی هم همراهمون بود.ارن و میکاسا جلو تر راه میرفتن و منو لیوای و هانجی عقب انها حرکت میکردیم.به خانه ی قدیمی رسیدیم.کلید ارن مطابقت نداشت پس لیوای در را شکوند.پنج نفری وارد شدیم.همه چیز عادی میرسید تا اینکه لیوای یک کشو را دید.به ان شک کرد و فهمید یک کشوی خالی نیست بلکه یک ظاهر مخفیانه ای دارد.چند تا کتاب را دید.ارن و میکاسا ان ها را با هم باز کردند.ان پنج نفر اولین بارشان بود که عکس میدیدند.لیوای دست راستش را دور کمر ا/ت گذاشت و با جدیت تماشا میکرد.ان سه کتاب همه چیز را نشان دادند.کیریستا همه چیز را گفت معلوم شد که اون خون سلطنتی دارد و.........
خدافظ♡☆
"عشق او بود"
**********************
مشکل اینجا است که انها ماموریت های سنگینی دارند.اگرچه که انها همدیگر را دوست دارند.ولی نمیخواهند بمیرن تا در کنار یکدیگر نباشند، دوست دارند دوست دارند در کنار هم باشند و تا اخر عمرشان هم باهم باشند و در اغوش هم بمیرند.چند ساعت میگذرد،لیوای بیدار میشود، چهره ی ا/ت را میبیند و میگوید:
~در خواب هم زیبایی،زیبایی تو همیشه کار دست من میده
لیوای ارام سر ا/ت را نوازش میکند.ارام ان را میبوسد و سرش را روی قلبشمیگذارد.ان حس خوب را میتوانمد از ا/ت بدست بیارد.هانجی در زد و گفت:
°لیوای بیا به تو نیاز داریم.
لیوای بلند شد و در را باز کرد
~چیشده؟
°ارن و جان،اون دوتا معلون نیست چیکار میکنن،ارن نزدیک های تایتان شدنه
~چی؟!
لیوای رفت و دید ارن و جان دارن دعوا میکنن باز هم جداشون کرد ولی با یک تنبیه سخت،لیوای با عصبانیت گفت:
~شما دوتا! درس عبرت بهتون میدم که دیگر اینکار را نکنین.همه جارا برق بی اندازید و 7 دور دوره کل اینجا بدوید!
ارن و جان با داد گفتن: چیییی!؟
~همینه که هست،هرچه زودتر بهتر
هانجی با تعجب دید که ارن و جان اروم شدن و شروع به تمیز کاری کردن.از لیوای پرسید:
°چطور اینکار را کردی؟اونها چطور راضی به اینکار شدن؟
~باید تنبیه سخت در انتظارشون میزاشتم که گفتم اسون بگیرم
هانجی با تعجب گفت:
°لیوای یک چیزی را میدونستی؟
~چیه؟
°یادت رفته که باید دیوار بسته بشه؟
~باش
هانجی تعجب کرد ولی اهمیت نداد.همگی اماده شدن تا دیوار هارا پس بگیرند، با نقشه ی ارمین ا/ نقشه طعمه شد
از دید ا/ت:
خیلی ترسناکه،تایتان ها با اون چهره ی زشت شان منو نگاه میکردن،ترس در چشمانم هر لحظه بیشتر و بیشتر میشود.نگاهی به ارمین کردم و نگاهی به بقیه کردم،ارامشم را حفظ کردم.بعداز اون ماموریت یک نصفه از واحد شناسایی به دست تایتان کشته شدن.لیوای منو کشید سمت خودش و با اون به سمت خونه ی قدیمی ارن رفتیم.هانجی هم همراهمون بود.ارن و میکاسا جلو تر راه میرفتن و منو لیوای و هانجی عقب انها حرکت میکردیم.به خانه ی قدیمی رسیدیم.کلید ارن مطابقت نداشت پس لیوای در را شکوند.پنج نفری وارد شدیم.همه چیز عادی میرسید تا اینکه لیوای یک کشو را دید.به ان شک کرد و فهمید یک کشوی خالی نیست بلکه یک ظاهر مخفیانه ای دارد.چند تا کتاب را دید.ارن و میکاسا ان ها را با هم باز کردند.ان پنج نفر اولین بارشان بود که عکس میدیدند.لیوای دست راستش را دور کمر ا/ت گذاشت و با جدیت تماشا میکرد.ان سه کتاب همه چیز را نشان دادند.کیریستا همه چیز را گفت معلوم شد که اون خون سلطنتی دارد و.........
خدافظ♡☆
- ۱.۸k
- ۱۷ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط