پارت
#پارت۱۹۳
***
همه چیز خوب بود.
بالاخره همه چیز آروم شده بود.
دوره ی مرخصی آیدا تموم شد.دیگه وقتش بود برگردن.
دستگاه حالا دیگه فقط توی یه مکعب،با ابعاد چهل سانتی خلاصه میشد که منبع داخل اون مکعب بود.
رفتیم همونجایی که من هرشب میرفتم اونجا. همونجایی که ماه کامل بود و چندین نفر به حسشون اعتراف کرده بودن.
دستگاهو روی زمین گذاشتم. من،همزادم،کیان،همزاداش و محمودای ناظری دورش جمع شدیم. روشنش کردم.
اضلاع مکعب کمی از هم باز شدن و نور زرد رنگی ازشون بیرون زد.
نورا بیشتر و بیشتر شد. اشاره کردم ازش فاصله بگیریم.
یه دفه باد شدیدی وزید ولی نه به اندازه ی دفعات قبلی.
یه شکاف روبروی دستگاه به رنگ قرمز به وجود اومد. دقیقا کنار همون شکاف،دریچه ی سبز رنگی باز شد.
کنار دریچه،یه شکاف بنفش.
شیش دروازه کنار هم،دور دستگاه حلقه زده بودن.
قرمز،سبز،بنفش،آبی،نارنجی و صورتی
شیش دروازه به شیش سیاره.
خیلی قشنگ و باورنکردنی بود.
ما هم بین حلقه ای از دروازه ها ایستاده بودیم.
آیدا دستشو روی دهنش گذاشت و ناباور به دوروبرش نگاه کرد.
رنگ هر شکاف به رنگ ماه اون سیاره بود
آیدا به سمتم اومد و بغلم کرد
_خیلی ازت ممنونم.این مدت اگه تو نبودی نمیدونستم چه بلایی سرم میومد.
دستمو به پشتش کشیدم و گفتم
_همزادمی دیگه این حرفارو نداریم که.
خندید و ازم جدا شد. تو چشماش اشک جمع شده بود
_ار مامان خدافظی کن.
لبخندی زدم و سرمو تکون دادم. یکی یکی باهمه خدافظی کرد و دست کیانو گرفت. روبروی دروازه ی سبز رنگ ایستادن.ندارو محکم تر توی بغلش گرفت برای آخرین بار به پشت سرشون نگاهی انداختن و وارد دریچه شدن.
دریچه اول نور شدیدی بیرون فرستاد و بعد هم بسته شد.
محمود ناظری هم با هم با همون حس شرمندگی از همه خدافظی کرد. قبلا ازم طلب بخشش کرده بود و خب منم...بخشیده بودمش.
روبروی دروازه ی آبی ایستاد و بعد از چند لحظه واردش شد.
اون دریچه هم بسته شد.
نگاهی به کیان انداختم که هنوز نرفته بود. میگفت هنوز یه کار نیمه تموم داره.
دستگاهو خاموش کردم و همه ی شکافا بسته شدن.
انگار دروغ بود که چند لحظه پیش چند تا همزاد کنارمون بودن.
انگار یه خواب بود همه ی این اتفاقات که فقط با وجود کیان تبدیل به بیداری شده بود....
***
همه چیز خوب بود.
بالاخره همه چیز آروم شده بود.
دوره ی مرخصی آیدا تموم شد.دیگه وقتش بود برگردن.
دستگاه حالا دیگه فقط توی یه مکعب،با ابعاد چهل سانتی خلاصه میشد که منبع داخل اون مکعب بود.
رفتیم همونجایی که من هرشب میرفتم اونجا. همونجایی که ماه کامل بود و چندین نفر به حسشون اعتراف کرده بودن.
دستگاهو روی زمین گذاشتم. من،همزادم،کیان،همزاداش و محمودای ناظری دورش جمع شدیم. روشنش کردم.
اضلاع مکعب کمی از هم باز شدن و نور زرد رنگی ازشون بیرون زد.
نورا بیشتر و بیشتر شد. اشاره کردم ازش فاصله بگیریم.
یه دفه باد شدیدی وزید ولی نه به اندازه ی دفعات قبلی.
یه شکاف روبروی دستگاه به رنگ قرمز به وجود اومد. دقیقا کنار همون شکاف،دریچه ی سبز رنگی باز شد.
کنار دریچه،یه شکاف بنفش.
شیش دروازه کنار هم،دور دستگاه حلقه زده بودن.
قرمز،سبز،بنفش،آبی،نارنجی و صورتی
شیش دروازه به شیش سیاره.
خیلی قشنگ و باورنکردنی بود.
ما هم بین حلقه ای از دروازه ها ایستاده بودیم.
آیدا دستشو روی دهنش گذاشت و ناباور به دوروبرش نگاه کرد.
رنگ هر شکاف به رنگ ماه اون سیاره بود
آیدا به سمتم اومد و بغلم کرد
_خیلی ازت ممنونم.این مدت اگه تو نبودی نمیدونستم چه بلایی سرم میومد.
دستمو به پشتش کشیدم و گفتم
_همزادمی دیگه این حرفارو نداریم که.
خندید و ازم جدا شد. تو چشماش اشک جمع شده بود
_ار مامان خدافظی کن.
لبخندی زدم و سرمو تکون دادم. یکی یکی باهمه خدافظی کرد و دست کیانو گرفت. روبروی دروازه ی سبز رنگ ایستادن.ندارو محکم تر توی بغلش گرفت برای آخرین بار به پشت سرشون نگاهی انداختن و وارد دریچه شدن.
دریچه اول نور شدیدی بیرون فرستاد و بعد هم بسته شد.
محمود ناظری هم با هم با همون حس شرمندگی از همه خدافظی کرد. قبلا ازم طلب بخشش کرده بود و خب منم...بخشیده بودمش.
روبروی دروازه ی آبی ایستاد و بعد از چند لحظه واردش شد.
اون دریچه هم بسته شد.
نگاهی به کیان انداختم که هنوز نرفته بود. میگفت هنوز یه کار نیمه تموم داره.
دستگاهو خاموش کردم و همه ی شکافا بسته شدن.
انگار دروغ بود که چند لحظه پیش چند تا همزاد کنارمون بودن.
انگار یه خواب بود همه ی این اتفاقات که فقط با وجود کیان تبدیل به بیداری شده بود....
- ۱.۹k
- ۰۷ شهریور ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط