پارت
#پارت۱۹۲
از ته دل خدارو شکر کردم که حال آیدا و بچش خوبه. ترسیده بودم بخاطر فشارای اخیر یه وقت بلایی سرشون اومده باشه.
کیان(کپلر)با خوشحالی گفت:
_خدایا شکرت.
یه تخت از اتاق بیرون آوردن که آیدا بیهوش بود. کیان همراهشون رفت و منم منتظر موندم تا حالش بهتر شه.
نشستم رو صندلیا و با گوشیم ور رفتم.
نمیدونم چقد گذشته بود که پیام اومد
_میگم چقد این گوشیای زمینی پیچیدن.سخته کار کردن باهاشون:|
کیان(سیلورنا)بود.
لبخندی زدم و نوشتم
_از گوشیای عجیب غریب شما ها آسون تره.
استیکر خنده فرستاد و نوشت
_حال آیدا چطوره؟
_هر دوشون حالشون خوبه.
_خب خداروشکر. کی میاین؟
_هر وقت آیدا رو مرخص کنن.
اینو گفتم و دیگه چیزی نگفت.
دو ماه گذشته بود. تو این دوماه خیلی چیزا عوض شده بود. من دوباره خونوادمو کامل داشتم. پدر...مادر...
ثنا و کیان(زمین)با هم نامزد کردن و یکم دیگه عروسیشون بود.
سینا مرتب به ثنا سر میزد ولی نتونست خودشو به مادر ثنا نشون بده. میترسید بهش شوک وارد شه و مشکلی پیش بیاد.
مادرم این روزا خیلی خوشحال بود و سرحال...
و اما من...
من و محمودای ناظری یه تغییرات خیلی زیاد به دستگاه دادیم. اندازشو کوچیکتر کردیم. انرژی خروجی رو کمتر کردیم و حالا کاملا تحت کنترل بود.
دیگه هیچ خطری نداشت. حالا دستگاه به راحتی قابل استفاده بود و خطر جدی ای نداشت.
اجازه ندادیم آیدا برگرده چون نیرویی که دستگاه برای مکش به سمت دریچه وارد میکرد برای سلامتیش خطر داشت...
***
_من الان چیکاره ی ندا میشم؟
کیان(سیلورنا)بود که میپرسید.سه تا کیان روبروی ندا نشسته بودن. همسر آیدا وسط، همزاد زمینی و سیلورنایی هم کنارش نشسته بودن.
بابای ندا خندید و گفت
_همزاد باباشی دیگه.میتونه هَم هَم صدات کنه.
هر سه خندیدن.
بیچاره ندا گیج میشه ببینه سه تا بابا روبروش نشستن!
آیدا دراز کشیده بود و مامانم مرتب بهش میرسید.
ثنام پیششون بود و همش سوال میپرسید دیگه آیدا کلافه شده بود ولی گویا همزاد من خیلی صبور تشریف داره!
از ته دل خدارو شکر کردم که حال آیدا و بچش خوبه. ترسیده بودم بخاطر فشارای اخیر یه وقت بلایی سرشون اومده باشه.
کیان(کپلر)با خوشحالی گفت:
_خدایا شکرت.
یه تخت از اتاق بیرون آوردن که آیدا بیهوش بود. کیان همراهشون رفت و منم منتظر موندم تا حالش بهتر شه.
نشستم رو صندلیا و با گوشیم ور رفتم.
نمیدونم چقد گذشته بود که پیام اومد
_میگم چقد این گوشیای زمینی پیچیدن.سخته کار کردن باهاشون:|
کیان(سیلورنا)بود.
لبخندی زدم و نوشتم
_از گوشیای عجیب غریب شما ها آسون تره.
استیکر خنده فرستاد و نوشت
_حال آیدا چطوره؟
_هر دوشون حالشون خوبه.
_خب خداروشکر. کی میاین؟
_هر وقت آیدا رو مرخص کنن.
اینو گفتم و دیگه چیزی نگفت.
دو ماه گذشته بود. تو این دوماه خیلی چیزا عوض شده بود. من دوباره خونوادمو کامل داشتم. پدر...مادر...
ثنا و کیان(زمین)با هم نامزد کردن و یکم دیگه عروسیشون بود.
سینا مرتب به ثنا سر میزد ولی نتونست خودشو به مادر ثنا نشون بده. میترسید بهش شوک وارد شه و مشکلی پیش بیاد.
مادرم این روزا خیلی خوشحال بود و سرحال...
و اما من...
من و محمودای ناظری یه تغییرات خیلی زیاد به دستگاه دادیم. اندازشو کوچیکتر کردیم. انرژی خروجی رو کمتر کردیم و حالا کاملا تحت کنترل بود.
دیگه هیچ خطری نداشت. حالا دستگاه به راحتی قابل استفاده بود و خطر جدی ای نداشت.
اجازه ندادیم آیدا برگرده چون نیرویی که دستگاه برای مکش به سمت دریچه وارد میکرد برای سلامتیش خطر داشت...
***
_من الان چیکاره ی ندا میشم؟
کیان(سیلورنا)بود که میپرسید.سه تا کیان روبروی ندا نشسته بودن. همسر آیدا وسط، همزاد زمینی و سیلورنایی هم کنارش نشسته بودن.
بابای ندا خندید و گفت
_همزاد باباشی دیگه.میتونه هَم هَم صدات کنه.
هر سه خندیدن.
بیچاره ندا گیج میشه ببینه سه تا بابا روبروش نشستن!
آیدا دراز کشیده بود و مامانم مرتب بهش میرسید.
ثنام پیششون بود و همش سوال میپرسید دیگه آیدا کلافه شده بود ولی گویا همزاد من خیلی صبور تشریف داره!
- ۲.۳k
- ۰۶ شهریور ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط