پارت⁷¹
پارت⁷¹
...............................
صب وقتی بیدار شدم پام یکم درد میکرد ولی اتاقم اروم بود همه جا ساکت بود جا خوردم ... بلند شدم و یه چیزی توجهمو جلب کرد یه عصا بغل تخت بود واسه منه؟ معلومه واسه توعه خنگ خدا میخواستی واسه عمت باشه؟ خلاصه که بلند شدم سعی کردم بدون عصا راه برم اما نشد عصا رو ورداشتم و چند قدم به سمت در ورداشتم و درو باز کردم .. داخل راهرورو نگا کردم کسی نبود کسی مرده ؟ چه خبره اینجا چند بار بلند سوهو رو صدا زدم اما جوابی نگرفتم نگران شدم رفتم تو راهرو دم در اتاقش در زدم ولی جواب نداد نگرانیم بیشتر شد و دوباره در زدم
_ چیکارمیکنی؟
صداش از پشت سرم اومد ترسیده برگشتم طرفش
؛؛ وای .. ترسیدم
_ پات چطوره؟
؛؛ خوبه درد نمیکنه .... تو .. کجا بودی؟
_ پایین بودم
؛؛ اها
بعد کمک کرد رفتیم پایین و باهم حرف زدیم ................... روز ها میگذشت و پامم خوب شد .... ما باهم صمیمی تر میشدیم وابسته تر وحالا دوست پسرم بود ! اره من بهش گفتم دوسش دارم .... اما این خوشی بالاخره یه روزی تموم میشه چه روزی بهتر از امروز
.. یک ماه بعد ..
نشسته بودم رو مبل و با سوهو جک سوک هون تلویزیون میدیدیم منو سوهو خیلی باهم خوب بودیم ... همینجور که تلویزیون میدیدیم که صدایه تفنگ از حیاط اومد نگران برگشتم سمت پنجره و دوتا ماشین مشکی دیدم ترس ورم داشت سوهو بلندم کرد و سریع برد تو اتاقمون و گفت
_ یونا همینجا بمون به هیچ عنوان بیرون نیا باشه؟
؛؛ من میترسم خواهش میکنم نرو
_ نترس زود تمومش میکنم و از اینجا میریم فقط نیا بیرون باشه ؟ خواهش میکنم سرخود از اتاق بیرون نیا
؛؛ باشه ... سوهو .. مراقب خودت باش
_ باشه زود میام قول میدم
بعدم از زیر تخت یه تفنگ در اورد نگاهی بهم انداخت اومد بغلم کرد چرا احساس میکنم این اخرین باریه که میتونم بغلش کنم ؟... رفت .... ترسم صد برابر شده بود صداشون کل خونه رو پر کرده بود .. من یه گوشه ای از اتاق نشسته بودم و اشک میریختم یعنی چی میشه قراره کسی بمیره؟ اگه بلایی سر سوهو بیاد چیکار کنم نه نه نمیشه اینجا بشینم .. نباید برایه سوهو اتفاقی بیوفته ... پس بلند شدم و به طرف در حرکت کردم قبل از اینکه به در برسم با شتاب باز شد و یه مرد با لباسایه مشکی و یه تفنگ تو دستش اومد داخل کل زندگیم برایه چند ثانیه از جلویه چشمام گذشت ... منو با خودش برد بیرون مقاومت میکردم و سوهو رو صدا میزدم .. اما با ضربه ای که به سرم خورد بدنم بی حس شد و چشمام سیاهی رفت ....
♠︎پایان فصل اول♠︎
...............................
صب وقتی بیدار شدم پام یکم درد میکرد ولی اتاقم اروم بود همه جا ساکت بود جا خوردم ... بلند شدم و یه چیزی توجهمو جلب کرد یه عصا بغل تخت بود واسه منه؟ معلومه واسه توعه خنگ خدا میخواستی واسه عمت باشه؟ خلاصه که بلند شدم سعی کردم بدون عصا راه برم اما نشد عصا رو ورداشتم و چند قدم به سمت در ورداشتم و درو باز کردم .. داخل راهرورو نگا کردم کسی نبود کسی مرده ؟ چه خبره اینجا چند بار بلند سوهو رو صدا زدم اما جوابی نگرفتم نگران شدم رفتم تو راهرو دم در اتاقش در زدم ولی جواب نداد نگرانیم بیشتر شد و دوباره در زدم
_ چیکارمیکنی؟
صداش از پشت سرم اومد ترسیده برگشتم طرفش
؛؛ وای .. ترسیدم
_ پات چطوره؟
؛؛ خوبه درد نمیکنه .... تو .. کجا بودی؟
_ پایین بودم
؛؛ اها
بعد کمک کرد رفتیم پایین و باهم حرف زدیم ................... روز ها میگذشت و پامم خوب شد .... ما باهم صمیمی تر میشدیم وابسته تر وحالا دوست پسرم بود ! اره من بهش گفتم دوسش دارم .... اما این خوشی بالاخره یه روزی تموم میشه چه روزی بهتر از امروز
.. یک ماه بعد ..
نشسته بودم رو مبل و با سوهو جک سوک هون تلویزیون میدیدیم منو سوهو خیلی باهم خوب بودیم ... همینجور که تلویزیون میدیدیم که صدایه تفنگ از حیاط اومد نگران برگشتم سمت پنجره و دوتا ماشین مشکی دیدم ترس ورم داشت سوهو بلندم کرد و سریع برد تو اتاقمون و گفت
_ یونا همینجا بمون به هیچ عنوان بیرون نیا باشه؟
؛؛ من میترسم خواهش میکنم نرو
_ نترس زود تمومش میکنم و از اینجا میریم فقط نیا بیرون باشه ؟ خواهش میکنم سرخود از اتاق بیرون نیا
؛؛ باشه ... سوهو .. مراقب خودت باش
_ باشه زود میام قول میدم
بعدم از زیر تخت یه تفنگ در اورد نگاهی بهم انداخت اومد بغلم کرد چرا احساس میکنم این اخرین باریه که میتونم بغلش کنم ؟... رفت .... ترسم صد برابر شده بود صداشون کل خونه رو پر کرده بود .. من یه گوشه ای از اتاق نشسته بودم و اشک میریختم یعنی چی میشه قراره کسی بمیره؟ اگه بلایی سر سوهو بیاد چیکار کنم نه نه نمیشه اینجا بشینم .. نباید برایه سوهو اتفاقی بیوفته ... پس بلند شدم و به طرف در حرکت کردم قبل از اینکه به در برسم با شتاب باز شد و یه مرد با لباسایه مشکی و یه تفنگ تو دستش اومد داخل کل زندگیم برایه چند ثانیه از جلویه چشمام گذشت ... منو با خودش برد بیرون مقاومت میکردم و سوهو رو صدا میزدم .. اما با ضربه ای که به سرم خورد بدنم بی حس شد و چشمام سیاهی رفت ....
♠︎پایان فصل اول♠︎
۴.۴k
۱۵ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.