پارت۱۰۱
#پارت۱۰۱
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
ایمان اخم کوچیکی کرد
_خب چرانگفتی بهش
اکتای خواست جواب بده که خودموجمعوجورکردموازته دل بالبخندعمیقی گفتم
_خیلی خیلی مبارک باشه باورکن خیلی خوشحال شدم
ایمان لبخندی زدودست عروسشوگرفتوبلندش کرد
دختره باخوش رویی باهامون سلام علیک کرد
خیلی اشنابودبرام ولی هرچی فکرمیکردم یادم نمیومد
هم من هم اکتای دوباره تبریک گفتیم که ایمان به دختره اشاره کرد
_ستاره خانمم
بعدبه من اشاره کردوگفت
_توام که ارمغانومیشناسی کموبیش
ستاره لبخندی زدوگفت
_بله مگه میشه نشناسم اگه اون نبودمن هیچوقت نمیدیدمت عزیزم
باحرفی که زد فکرم به۶هفته پیش کشیده شد تصادف اکتای بیهوش شدن من پرستارمهربون
این همون پرستاره اس،واقعاخوشحال شدم که ایمان داره با دخترخوبی مثل ستاره ازدواج میکنه
جلورفتموگونه ی ستاره روبوسیدم
_عزیزم خوشبخت شین نمیدونی چقدازاینکه اومدی توزندگیش خوشحالم
لبخندی بهم زدوگفت
_ایمان همچیوبهم گفت حتی ازاینکه دلشو شکوندی ولی بعدش خوشحال بودکه قبل ازاینکه دیربشه همچی تموم شد واقعاازدواجی که عشقی توش نباشه همون بهتربهم بخوره
ایمان دستشوروکمرستاره گذاشتوگفت
_دیگه ازت دلخورنیستم حتی ممنونم هستم که باعث شدی باستاره اشنابشم
لبخندی زدموبرگشتم سمت اکتای که بااخم کمرنگی نظارگرمون بود
_نگارکجاست پس
اکتای به پیست رقص اشاره کردوگفت
_خودش برنامه ی سوپرایزتوچیده بودخودشم عین خیالش نیست رفته قربده
باتعجب نگاش کردم فکرشم نمیکردم نگارمنوببخشه ولی مثل اینکه اشتباه میکردم اون خوب تروبامعرفت ترازاین حرفابود
بااکتای به سمتش رفتیمکه بادیدنمون ازحرکت وایستادواومدجلو
بی حرف بغلش کردموبابغضی که یهوتوگلوم لونه کردگفتم
_نمیدونم چجوری جبران کنم،توبهترین رفیق دنیایی
اروم منوازخودش جداکردوباغرغرگفت
_ایشش عن دماغتومالیدی به لباسم لوس
خندیدموبوسش کردم که تقریباجیع زد
_خرررر رُژیم کردی
اکتای تنهامون گذاشت،دستموجلوبردمودستاشوتودستم گرفتم
_نگاربخدانمیخواستم اینجوری بشه عین خرپشیمونم
_سگ
_چییی
_بایدمیگفتی عین سگ پشیمونم خرچیه کصخل
باخنده پریدم بغلشوسفت توبغلم چلوندمش که ترسیده عقب رفت
_گاو نمیگی بچه ات له میشه
_وای اصلا حواسم نبود
نوچ نوچی کردوگفت
_بلایی سرخواهرزاده ام بیاد چشاتوازکاسه درمیارم
_نمیادنترس
بانگرانی نگام کردوگفت
_اکتای جریانوبهم گفت خیلی ترسیدم چرا اونکاروباخودت کردی دیوونه
سرموپایین انداختمولبخندتلخی زدم
_مجبوربودم
اهی کشیدوگفت
_بمیرم برات انقددردکشیدی ازحالابه بعدخودم کنارتم قندو روکله های پوکتون میسابم
باخنده زدم توپهلوش که گفت
_اخ بشکنه دستت هنوزم مثل گُرز رستم میمونه ازبس سنگینه
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
ایمان اخم کوچیکی کرد
_خب چرانگفتی بهش
اکتای خواست جواب بده که خودموجمعوجورکردموازته دل بالبخندعمیقی گفتم
_خیلی خیلی مبارک باشه باورکن خیلی خوشحال شدم
ایمان لبخندی زدودست عروسشوگرفتوبلندش کرد
دختره باخوش رویی باهامون سلام علیک کرد
خیلی اشنابودبرام ولی هرچی فکرمیکردم یادم نمیومد
هم من هم اکتای دوباره تبریک گفتیم که ایمان به دختره اشاره کرد
_ستاره خانمم
بعدبه من اشاره کردوگفت
_توام که ارمغانومیشناسی کموبیش
ستاره لبخندی زدوگفت
_بله مگه میشه نشناسم اگه اون نبودمن هیچوقت نمیدیدمت عزیزم
باحرفی که زد فکرم به۶هفته پیش کشیده شد تصادف اکتای بیهوش شدن من پرستارمهربون
این همون پرستاره اس،واقعاخوشحال شدم که ایمان داره با دخترخوبی مثل ستاره ازدواج میکنه
جلورفتموگونه ی ستاره روبوسیدم
_عزیزم خوشبخت شین نمیدونی چقدازاینکه اومدی توزندگیش خوشحالم
لبخندی بهم زدوگفت
_ایمان همچیوبهم گفت حتی ازاینکه دلشو شکوندی ولی بعدش خوشحال بودکه قبل ازاینکه دیربشه همچی تموم شد واقعاازدواجی که عشقی توش نباشه همون بهتربهم بخوره
ایمان دستشوروکمرستاره گذاشتوگفت
_دیگه ازت دلخورنیستم حتی ممنونم هستم که باعث شدی باستاره اشنابشم
لبخندی زدموبرگشتم سمت اکتای که بااخم کمرنگی نظارگرمون بود
_نگارکجاست پس
اکتای به پیست رقص اشاره کردوگفت
_خودش برنامه ی سوپرایزتوچیده بودخودشم عین خیالش نیست رفته قربده
باتعجب نگاش کردم فکرشم نمیکردم نگارمنوببخشه ولی مثل اینکه اشتباه میکردم اون خوب تروبامعرفت ترازاین حرفابود
بااکتای به سمتش رفتیمکه بادیدنمون ازحرکت وایستادواومدجلو
بی حرف بغلش کردموبابغضی که یهوتوگلوم لونه کردگفتم
_نمیدونم چجوری جبران کنم،توبهترین رفیق دنیایی
اروم منوازخودش جداکردوباغرغرگفت
_ایشش عن دماغتومالیدی به لباسم لوس
خندیدموبوسش کردم که تقریباجیع زد
_خرررر رُژیم کردی
اکتای تنهامون گذاشت،دستموجلوبردمودستاشوتودستم گرفتم
_نگاربخدانمیخواستم اینجوری بشه عین خرپشیمونم
_سگ
_چییی
_بایدمیگفتی عین سگ پشیمونم خرچیه کصخل
باخنده پریدم بغلشوسفت توبغلم چلوندمش که ترسیده عقب رفت
_گاو نمیگی بچه ات له میشه
_وای اصلا حواسم نبود
نوچ نوچی کردوگفت
_بلایی سرخواهرزاده ام بیاد چشاتوازکاسه درمیارم
_نمیادنترس
بانگرانی نگام کردوگفت
_اکتای جریانوبهم گفت خیلی ترسیدم چرا اونکاروباخودت کردی دیوونه
سرموپایین انداختمولبخندتلخی زدم
_مجبوربودم
اهی کشیدوگفت
_بمیرم برات انقددردکشیدی ازحالابه بعدخودم کنارتم قندو روکله های پوکتون میسابم
باخنده زدم توپهلوش که گفت
_اخ بشکنه دستت هنوزم مثل گُرز رستم میمونه ازبس سنگینه
۱.۱k
۱۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.