پارت۹۹
#پارت۹۹
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
#پارت۹۹
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
باشنیدن حرفاش خیالم راحت شددرازکشیدم روتختوخیره توچشاش به کنارم اشاره کردم
که بالبخندعمیقی کنارم دراز کشیدوبغلشوبرام بازکردکه بی معطلی رفتم توبغل گرمشوسرموگذاشتم روسینه اش
غرق درارامش چشاموبستموخودموبه خواب سپردم
***
باخنده به اکتای چشم دوختم اون بی توجه به من بااخم به دکترکه درحال بازکردن کچ دستش بودنگاه میکردوزیرلب هی غرمیزد
بالاخره گچوبازکرد
بادیدن دست ورم کردوکپک زدش پقی زدم زیرخنده که اکتای چپ چپ نگام کرد
_ارعه بخندالان که رفتیم بخیه هاتوکشیدیم ببینم بازم میخندی
لبخندرودهنم ماسیدوبالبای اویزون نگاش کردم
میترسیدم درد داشته باشه موقعه ی بخیه زدن بیهوش بودم
ولی چند دیقه دیگه که بخیه هاروبکشن که بیهوش نمیکنن میکنن؟!
چه سوال مسخره ای میکنم من خیرسرم دکترم
اکتای ازجاش بلندشد اروم انگشتاشوتکون دادکه دکترگفت
_خوبه دستتوکم کم بایدتکون بدی توصیه میکنم بری حمومونیم ساعتی دستتوماساژبدی تاهم ورمش بخوابه هم بهتربتونی حرکتش بدی
_باشه حتما مشکلی که دیگه نیست
_نه مشکلی نداری استخونت کاملا جوش خورده
تشکری کردیموازاتاق اومدیم بیرون
روبه اکتای که داشت به سمت پرستارمیرفت گفتم
_اُکی جونم من گشنمه بریم غذابخوریم
چشم غره ای بهم رفتوگفت
_یه ساعت نشده صبونه خوردیم بعدم منونمیتونی بازی بدی بااین فیس معصومت پس اول بخیه هابعدغذا
*تیرم به سنگ خورد پوف حالاچیکارکنم
سعی کردم اروم باشموبه روی خودم نیارم تابیشترازاین سوژه ی خندش نشم
اکتای ازیه پرستارخواست تاواسم بخیه هاروبکشه پرستارم باعشوه گفت
_چشم حتما،خدابدنده خواهرتون خودزنی کردن؟
خواستم بتوپم بهش که اکتای بااخم پیش دستی کردوجوابشوداد
_خانمم هستن بعدم فکرنمیکنم مسائل شخصیمون به شماربطی داشته باشه
پرستاره که تو پَرش خورده بود بی حرف ازم خواست بشینم شروع کردبه کشیدن تودلم اکتایوفوش میدادم اخه لامصب میزاشتی اول این کوفتیوبکشه بعدترور شخصیتش میکردی الان دقودلیشوسرم خالی نکنه صلوات
دو دیقه نشدگفت
_تمومه
لای چشاموبازکردمودیدم درکمال تعجب کل بخیه هاروکشیده عا چه خوب دردنداشت
وقتی خنده ی شیطون اکتایودیدم شصتم خبردارشدبله اقاخالی بسته تامن بترسم تلافی نکنم ارمغان نیستم
واسش زبون درازی کردم که الکی چشاشوخمارکردو بوسی برام فرستادکه باچشای گردشده نگاش کردم
**
امروزتقریبایه ماه بودکه خونه ی اکتای بودموقراربودتااخرهفته عقدکنیم
تواین مدت خبری ازمامان ایناونگاروخانواده اش نداشتمواین بینهایت اذیتم میکرد
امروز اکتای قراربودزودترازسرکاربرگرده وببرتم ارایشگاه
شب قراربودبریم عروسی دوستش
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
#پارت۹۹
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
باشنیدن حرفاش خیالم راحت شددرازکشیدم روتختوخیره توچشاش به کنارم اشاره کردم
که بالبخندعمیقی کنارم دراز کشیدوبغلشوبرام بازکردکه بی معطلی رفتم توبغل گرمشوسرموگذاشتم روسینه اش
غرق درارامش چشاموبستموخودموبه خواب سپردم
***
باخنده به اکتای چشم دوختم اون بی توجه به من بااخم به دکترکه درحال بازکردن کچ دستش بودنگاه میکردوزیرلب هی غرمیزد
بالاخره گچوبازکرد
بادیدن دست ورم کردوکپک زدش پقی زدم زیرخنده که اکتای چپ چپ نگام کرد
_ارعه بخندالان که رفتیم بخیه هاتوکشیدیم ببینم بازم میخندی
لبخندرودهنم ماسیدوبالبای اویزون نگاش کردم
میترسیدم درد داشته باشه موقعه ی بخیه زدن بیهوش بودم
ولی چند دیقه دیگه که بخیه هاروبکشن که بیهوش نمیکنن میکنن؟!
چه سوال مسخره ای میکنم من خیرسرم دکترم
اکتای ازجاش بلندشد اروم انگشتاشوتکون دادکه دکترگفت
_خوبه دستتوکم کم بایدتکون بدی توصیه میکنم بری حمومونیم ساعتی دستتوماساژبدی تاهم ورمش بخوابه هم بهتربتونی حرکتش بدی
_باشه حتما مشکلی که دیگه نیست
_نه مشکلی نداری استخونت کاملا جوش خورده
تشکری کردیموازاتاق اومدیم بیرون
روبه اکتای که داشت به سمت پرستارمیرفت گفتم
_اُکی جونم من گشنمه بریم غذابخوریم
چشم غره ای بهم رفتوگفت
_یه ساعت نشده صبونه خوردیم بعدم منونمیتونی بازی بدی بااین فیس معصومت پس اول بخیه هابعدغذا
*تیرم به سنگ خورد پوف حالاچیکارکنم
سعی کردم اروم باشموبه روی خودم نیارم تابیشترازاین سوژه ی خندش نشم
اکتای ازیه پرستارخواست تاواسم بخیه هاروبکشه پرستارم باعشوه گفت
_چشم حتما،خدابدنده خواهرتون خودزنی کردن؟
خواستم بتوپم بهش که اکتای بااخم پیش دستی کردوجوابشوداد
_خانمم هستن بعدم فکرنمیکنم مسائل شخصیمون به شماربطی داشته باشه
پرستاره که تو پَرش خورده بود بی حرف ازم خواست بشینم شروع کردبه کشیدن تودلم اکتایوفوش میدادم اخه لامصب میزاشتی اول این کوفتیوبکشه بعدترور شخصیتش میکردی الان دقودلیشوسرم خالی نکنه صلوات
دو دیقه نشدگفت
_تمومه
لای چشاموبازکردمودیدم درکمال تعجب کل بخیه هاروکشیده عا چه خوب دردنداشت
وقتی خنده ی شیطون اکتایودیدم شصتم خبردارشدبله اقاخالی بسته تامن بترسم تلافی نکنم ارمغان نیستم
واسش زبون درازی کردم که الکی چشاشوخمارکردو بوسی برام فرستادکه باچشای گردشده نگاش کردم
**
امروزتقریبایه ماه بودکه خونه ی اکتای بودموقراربودتااخرهفته عقدکنیم
تواین مدت خبری ازمامان ایناونگاروخانواده اش نداشتمواین بینهایت اذیتم میکرد
امروز اکتای قراربودزودترازسرکاربرگرده وببرتم ارایشگاه
شب قراربودبریم عروسی دوستش
۱.۱k
۱۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.