پارت۱۰۰
#پارت۱۰۰
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
خوشحال بودم ازاینکه قراره بعدازمدت هابرم عروسی
ازاون ورم به شدت کنجکاوبودم تاببینم عروسی کدوم دوستشه
*تشکری ازآریشگرمهربون کردموازارایشگاه بیرون اومدم،ماشین اکتای درست روبه روم پارک شده بود،بالبخندجلورفتموسوارشدم
_سلام کی اومدی
_سلام ببخشیدفکرکنم ماشینواشتباه سوارشدین
خندیدموبانازگفتم
_یعنی نشناختی
_عه خودتی عشقم چقدخوشگل شدی چقدخانم شدی
بامشت زدم توبازوش
_کم خالی ببندراه بیوافت بریم😂
خندیدودستموتودستش گرفتوبوسید
قلبم ازمحبتای ریزودرشتش پرشده بودودوس داشتم زودتر
عقدکنیم تامانعی بینمون نباشه
یهویادلباس افتادم
_وای لباسوچیکارکنم
چشمکی زدوگفت
_پس فکرکردی اون جعبه ماله کیه
بااین حرفش باذوق برگشتم عقب یه جعبه ی بزرگ پشت بودبرش داشتموگذاشتمش روپام درشوبازکردم
یه لباس شب ابی اسمونی عروسکی
خیلی خوشم اومدازش،خم شدم سمت اکتایوتویه حرکت یهویی لپشوبوسیدم
_مگراینکه واست لباس بخرم ماچ بدی بهم
خودموبه نشنیدن زدمومشغول بازی باناخونام شدم
که گونه ام بابوس سریعش داغ شد
حس شیرینی زیرپوستم دویدوگونه هام طبق معمول گل انداختن
تقریباهواتاریک شده بودکه به یه باغ تالار رسیدیم
اروم پیاده شدم اکتای اومدسمتموبازوشوگرفت سمتم
باخنده دستمودوربازوش حلقه کردموراهی تالارشدیم
باغ خیلی قشنگی بود
واردتالارشدیم برخلاف تصورم عروسیشون مختلط بود
خوشحال بودم ازاین بابت چون اکتای کنارم بود
اکتای اروم زیرگوشم گفت
_برولباستوعوض کن بعدبریم پیش عروس دوماد
سری تکون دادموبه سمت اتاق پرو که همون دم ورودی بود رفتمومانتوشلوارموبالباس مجلسیم عوض کردم
بلندوتقریباپوشیده بودخیلی بهم میومدوهارمون جالبی بارنگ چشام داشت
داخل جعبه کفش ست لباسم بود کفشاروپام کردم عالی بود
لباساموداخل جعبه گذاشتموبعدازاینکه گوشه ای چپوندمش
ازاتاق بیرون اومدم اکتای بیرون پرو منتظرم بود بادیدنم چشاش برقی زدوگفت
_مثل همیشه قشنگ شدی ماه پیشت کم میارهه بانو
باخنده دستمودوربازوش حلقه کردموگفتم
_کم زبون بریز
_اگه دیگه ازت تعریف کردم
باحرص صداش زدم
_اکتای
خندیدوگفت
نترس چه بخوام چه نخوام بایدتعریف کنم وگرنه میزنی میترکونیم
چشم غره ای بهش رفتم که بلندخندیدوبه جلوهدایتم کردرسیدیم به جایگاه عقدعروس بنظرم خیلی اشنامیزد دومادم پشتش بهم بود
اکتای جلورفتودستی به شونه اش زدکه برگشت سمتمون بادیدنش چشام تااخرین درجه گردشداین اینجاچیکارمیکرد،برعکس من اون اصلاجانخوردوباخوش رویی ازمون استقبال کرد
_سلام خوش اومدین چرا انقد دیرکردین
اکتای به من که خیره خیره به ایمان نگاه میکردم
اشاره ای کردوگفت
_راستش خبرنداشت عروسیه توعه
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
خوشحال بودم ازاینکه قراره بعدازمدت هابرم عروسی
ازاون ورم به شدت کنجکاوبودم تاببینم عروسی کدوم دوستشه
*تشکری ازآریشگرمهربون کردموازارایشگاه بیرون اومدم،ماشین اکتای درست روبه روم پارک شده بود،بالبخندجلورفتموسوارشدم
_سلام کی اومدی
_سلام ببخشیدفکرکنم ماشینواشتباه سوارشدین
خندیدموبانازگفتم
_یعنی نشناختی
_عه خودتی عشقم چقدخوشگل شدی چقدخانم شدی
بامشت زدم توبازوش
_کم خالی ببندراه بیوافت بریم😂
خندیدودستموتودستش گرفتوبوسید
قلبم ازمحبتای ریزودرشتش پرشده بودودوس داشتم زودتر
عقدکنیم تامانعی بینمون نباشه
یهویادلباس افتادم
_وای لباسوچیکارکنم
چشمکی زدوگفت
_پس فکرکردی اون جعبه ماله کیه
بااین حرفش باذوق برگشتم عقب یه جعبه ی بزرگ پشت بودبرش داشتموگذاشتمش روپام درشوبازکردم
یه لباس شب ابی اسمونی عروسکی
خیلی خوشم اومدازش،خم شدم سمت اکتایوتویه حرکت یهویی لپشوبوسیدم
_مگراینکه واست لباس بخرم ماچ بدی بهم
خودموبه نشنیدن زدمومشغول بازی باناخونام شدم
که گونه ام بابوس سریعش داغ شد
حس شیرینی زیرپوستم دویدوگونه هام طبق معمول گل انداختن
تقریباهواتاریک شده بودکه به یه باغ تالار رسیدیم
اروم پیاده شدم اکتای اومدسمتموبازوشوگرفت سمتم
باخنده دستمودوربازوش حلقه کردموراهی تالارشدیم
باغ خیلی قشنگی بود
واردتالارشدیم برخلاف تصورم عروسیشون مختلط بود
خوشحال بودم ازاین بابت چون اکتای کنارم بود
اکتای اروم زیرگوشم گفت
_برولباستوعوض کن بعدبریم پیش عروس دوماد
سری تکون دادموبه سمت اتاق پرو که همون دم ورودی بود رفتمومانتوشلوارموبالباس مجلسیم عوض کردم
بلندوتقریباپوشیده بودخیلی بهم میومدوهارمون جالبی بارنگ چشام داشت
داخل جعبه کفش ست لباسم بود کفشاروپام کردم عالی بود
لباساموداخل جعبه گذاشتموبعدازاینکه گوشه ای چپوندمش
ازاتاق بیرون اومدم اکتای بیرون پرو منتظرم بود بادیدنم چشاش برقی زدوگفت
_مثل همیشه قشنگ شدی ماه پیشت کم میارهه بانو
باخنده دستمودوربازوش حلقه کردموگفتم
_کم زبون بریز
_اگه دیگه ازت تعریف کردم
باحرص صداش زدم
_اکتای
خندیدوگفت
نترس چه بخوام چه نخوام بایدتعریف کنم وگرنه میزنی میترکونیم
چشم غره ای بهش رفتم که بلندخندیدوبه جلوهدایتم کردرسیدیم به جایگاه عقدعروس بنظرم خیلی اشنامیزد دومادم پشتش بهم بود
اکتای جلورفتودستی به شونه اش زدکه برگشت سمتمون بادیدنش چشام تااخرین درجه گردشداین اینجاچیکارمیکرد،برعکس من اون اصلاجانخوردوباخوش رویی ازمون استقبال کرد
_سلام خوش اومدین چرا انقد دیرکردین
اکتای به من که خیره خیره به ایمان نگاه میکردم
اشاره ای کردوگفت
_راستش خبرنداشت عروسیه توعه
۹۲۲
۱۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.