هیولای تاریک من پارت ۱۷
گفتم نکن جونگکوک خوب من چیکار دارم بابام راضی نمیشه مگه دست خودمه بابام نمیخواد دامادش هیولا باشه
جونگکوک همونطور که رو سرت خم شده بود، پلک نزد… فقط زل زده بود.
نه جیغ میکشید، نه حمله میکرد… همون سکوت لعنتی.
دستش هنوز پشت کمرت قفل بود. حس میکردی انگشتاش داره میلرزه. ولی صداش… صداش مثل زمزمهی یه جن توی گوش قبرستون بود:
– «بابات؟…»
خندید. خندهش یخ زد توی هوا.
– «بابات فکر میکنه من هیولام؟… بذار یه چیزی بهت نشون بدم…»
تو خواستی چیزی بگی، اما اون نزدیکتر شد. پیشونیش رو به پیشونیت چسبوند. داغ… سنگین… خفهکننده.
– «میدونی یه هیولا چجوری عاشق میشه؟»
نگاهت از چشماش دزدیدی… اشتباه کردی.
– «نه نیایش… تو باید ببینی.»
یهو همهچی تار شد… نه، نه تاریکی واقعی. ذهنی. صداها رفتن… همهچی کند شد. اون داشت با حرفاش لهت میکرد:
– «من هر شب بیدار میشم با کابوس اینکه یه روز بری. هر صبح دستامو نگاه میکنم ببینم هنوز بوی تو رو دارن یا نه. هربار که نگام نمیکنی، یه تیکه از درونم گم میشه.»
دستاشو آروم برداشت… اما اون لحظه سنگینترین حس رو داشتی… چون دیگه نگهت نداشت. فقط عقب رفت… اونقدری که سایهش هنوز روشنت میکرد.
– «حالا برو. برو پیش بابات. بگو دامادت یه هیولا بود. بگو ترسیدی. بگو لیاقتتو نداشت…»
چشمهاشو بست.
– «فقط یادت نره… من دیگه اون جونگکوک نیستم. اون مرد مُرد… وقتی تو گفتی نمیمونی. اون مرد... توی همون لحظهای که گفتی هیولا بودنم باعث میشه بری.»
سکوت.
و بعد…
لبخندش برگشت.
اما نه لبخند عشق…
لبخند یه موجودی که تسلیم شده، اما تو نگاهش، هنوز یه تهدید زندهس.
– «ولی اگه روزی برگشتی… دیگه با یه جونگکوک حرف نمیزنی… با یه هیولا طرفی که فقط تو رو میخواست، و چون نداشتت… دیگه چیزی واسه از دست دادن نداره.»
گریوم در اومد😢🤧
جونگکوک همونطور که رو سرت خم شده بود، پلک نزد… فقط زل زده بود.
نه جیغ میکشید، نه حمله میکرد… همون سکوت لعنتی.
دستش هنوز پشت کمرت قفل بود. حس میکردی انگشتاش داره میلرزه. ولی صداش… صداش مثل زمزمهی یه جن توی گوش قبرستون بود:
– «بابات؟…»
خندید. خندهش یخ زد توی هوا.
– «بابات فکر میکنه من هیولام؟… بذار یه چیزی بهت نشون بدم…»
تو خواستی چیزی بگی، اما اون نزدیکتر شد. پیشونیش رو به پیشونیت چسبوند. داغ… سنگین… خفهکننده.
– «میدونی یه هیولا چجوری عاشق میشه؟»
نگاهت از چشماش دزدیدی… اشتباه کردی.
– «نه نیایش… تو باید ببینی.»
یهو همهچی تار شد… نه، نه تاریکی واقعی. ذهنی. صداها رفتن… همهچی کند شد. اون داشت با حرفاش لهت میکرد:
– «من هر شب بیدار میشم با کابوس اینکه یه روز بری. هر صبح دستامو نگاه میکنم ببینم هنوز بوی تو رو دارن یا نه. هربار که نگام نمیکنی، یه تیکه از درونم گم میشه.»
دستاشو آروم برداشت… اما اون لحظه سنگینترین حس رو داشتی… چون دیگه نگهت نداشت. فقط عقب رفت… اونقدری که سایهش هنوز روشنت میکرد.
– «حالا برو. برو پیش بابات. بگو دامادت یه هیولا بود. بگو ترسیدی. بگو لیاقتتو نداشت…»
چشمهاشو بست.
– «فقط یادت نره… من دیگه اون جونگکوک نیستم. اون مرد مُرد… وقتی تو گفتی نمیمونی. اون مرد... توی همون لحظهای که گفتی هیولا بودنم باعث میشه بری.»
سکوت.
و بعد…
لبخندش برگشت.
اما نه لبخند عشق…
لبخند یه موجودی که تسلیم شده، اما تو نگاهش، هنوز یه تهدید زندهس.
– «ولی اگه روزی برگشتی… دیگه با یه جونگکوک حرف نمیزنی… با یه هیولا طرفی که فقط تو رو میخواست، و چون نداشتت… دیگه چیزی واسه از دست دادن نداره.»
گریوم در اومد😢🤧
- ۱.۱k
- ۳۱ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط