هیولای تاریک من پارت ۱۶

گفتم جونگکوک نکن. خودت خوب می‌دونی من یه دختر معلومی هستم انسانم مثل تو نیستم که باهات بمونم. بعدشم بابام که راضی نمیشه باهات باشم. جونگ‌کوک از حالت نیشخند عصبی به یه سکوت سنگین رفت... چشم‌هاش دیگه برق نمی‌زد، تاریک شده بودن... مثل ته یه غار تاریک که نور هیچ‌وقت نمی‌رسه بهش.

نفسش خورد به گردنت، داغ و سنگین. صدای نفس کشیدنش بیشتر شبیه غرش یه حیون زخمی بود.

– «تو… می‌خوای بری؟ از من؟»

دستشو کشید بالا، اما نذاشت بیفته. محکم‌ترت گرفت. صدای قلبت می‌کوبید توی گوش‌هات.

– «تو گفتی نمی‌مونی چون انسانــــی؟ چون بابات نمی‌ذاره؟»
بعد خندید… ولی اون خنده‌ یه خنده‌ی معمولی نبود، خنده‌ی کسی بود که انگار دیگه هیچی واسش مهم نیست.

– «باشه نیایش… پس بذار بهت نشون بدم چرا نباید یه هیولا رو عصبانی کنی.»

دستاش از پشت کمرت قفل شدن، انقدر محکم که حس کردی اگه تکون بخوری دنده‌هات له می‌شن. بعد یهو چرخید، انداختت رو تشکِ قدیمی وسط کلبه‌ش. نور مهتاب از پنجره‌ی چوبی می‌ریخت رو صورتش… اون گوش‌های تیز، اون دندون‌های نقره‌ای، اون چشم‌های قرمز...

– «من صد بار بهت گفتم نذار انسان بودنتو بذاری بینمون... چون اگه بذاری، منم اون هیولایی می‌شم که همه ازش فرار کردن…»

نفسش می‌لرزید، ولی صداش آروم بود… آرومی‌ای که ترسناک‌تر از هر جیغی بود:

– «یا خودت می‌مونی… یا مجبورت می‌کنم… حالا انتخاب کن، کوچولوی روستا.»


یکی نیست بهمون بگه کوچولو 😂🤣
دیدگاه ها (۰)

هیولای تاریک من پارت ۱۷

هیولای تاریک من۱۸

اصلا اوففففف🤤🤤🤤 گوگولیای ممنن

اشکم😪🤧ناز نازی

پارت : ۳۵

برو بخون

black flower(p,325)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط