تک پارتی تهیونگـــ
مثل همیشه شروع کرد ب کوبیدن دستش ب یخ ها...درسته خون میومد، ولی اهمیتی نداشت...
_من بازیچت نیستم ات...من از مودی بودنت خسته شدم
+نیومدم تا خاطره های سیاهمو یادم بیاری...!
_کدومشون...از موقع هایی ک تنها میشدی و تازه یادت میومد منم هستم؟...
+تهیــ
_حتما منظورت خاطراته دوستاته...یادته میگفتی چجوری با بیرحمی تردت کردن؟ هیچ فرقی باهاشون نداری...
+بیا اینجوری تمومش نکنیم!
_درسته، تو همش ب فکر خودتی...
_میدونی چقد سخته وقتی حتی تصور میکنم قراره با یکی دیگه وقت بگذرونی؟ قراره از یکی دیگه بچه داشته باشی؟ ن، هیچوقت نمیتونی بفهمی...
_ات من حتی اسم بچه هامونم انتخواب کرده بودم...!!!
+تو کسی بودی ک باعث شدی همشونو فراموش کنم. حالا همشو یادم اوردی...البته مچکرم همینا دوباره ساختنم...
_اخرین باری ک همو دیدیم یادته؟ دقیقا مثل الان...فقط اون موقع من داشتم نابود میشدم...جوابت چی بود؟ هیچی، فقط گذاشتی رفتی...
+تو تهیونگ قبلی خودمی...؟!
شروع میکنه ب بلند بلند خندیدن...کار دیوانه واری بود ک تو تاریکی شب، جوری ک فقط برفا باعث دیدشون بودن شروع کنه ب خندیدن...البته، براش اهمیتی نداره اون دیگه همه چیشو از دست داده...
_من همونم ات، من همون تهیونگی ام ک همیشه کنارت بود...ولی الان ازم انتظار نداشته باش بشینم ببینم چطوری داری میزاری میری...
جوابی نداد...جوابی نداشت بده...خب همه ی رابطه ها ک تا ابد نیستن...همشون تاریخ انقضا دارن...
دیگه نتونست تحمل کنه...واسه گریه کردن مقاومت کنه؟...اون همینطوریش غرورش شکسته شده بود...
شروع کرد ب داد زدن...ترکیب عجیب صدای گریه هاش و داد زدناش با صدای باد یکی شده بودن و این خوشایند نبود...صدای درد هیچوقت خوشایند نیست...داشت ب جای تمام سالهایی ک ساکت بود داد میکشید...اون واسه زندگیش خیلی زحمت کشیده بود، همشو تو ی شب از دست داد...این چیزی نیست ک ی انسان بتونه تحملش کنه...
زانوهاش شل شد...افتاد جلوی پاهای کسی ک تمام مشکلاتش سر اون بود...
_ات میفهمی داری چیکار میکنی؟
_من بدون تو میمیرم ات...بدون تو میمیرم...!!
حتی ی قطره اشکم نریخت...ن اینکه احساس نداشته باشه، فقط قبلا اشکاشو ریخته بود...
+ازت خسته شدم...
محکم بازوهاشو میگیره و شروع میکنه ب عربده کشیدن...
_تو زندگیمو نابود کردی...تو همه چیزمو خراب کردی کیم ات!!
صبرش تموم شد...اون هم شروع کرد ب جیغ کشیدن...
+من زندگی خودمم نابود کردم...فقط دست از سرم بردار
با لباسی خونی، پیاده، ساعت دو و سی و هشت دقیقه، هشتمه اکتبر، سال 2019، متوجه شد انسانهایی ک از خاک ساخته شدن قرار نیست اولویتش باشن...
_من بازیچت نیستم ات...من از مودی بودنت خسته شدم
+نیومدم تا خاطره های سیاهمو یادم بیاری...!
_کدومشون...از موقع هایی ک تنها میشدی و تازه یادت میومد منم هستم؟...
+تهیــ
_حتما منظورت خاطراته دوستاته...یادته میگفتی چجوری با بیرحمی تردت کردن؟ هیچ فرقی باهاشون نداری...
+بیا اینجوری تمومش نکنیم!
_درسته، تو همش ب فکر خودتی...
_میدونی چقد سخته وقتی حتی تصور میکنم قراره با یکی دیگه وقت بگذرونی؟ قراره از یکی دیگه بچه داشته باشی؟ ن، هیچوقت نمیتونی بفهمی...
_ات من حتی اسم بچه هامونم انتخواب کرده بودم...!!!
+تو کسی بودی ک باعث شدی همشونو فراموش کنم. حالا همشو یادم اوردی...البته مچکرم همینا دوباره ساختنم...
_اخرین باری ک همو دیدیم یادته؟ دقیقا مثل الان...فقط اون موقع من داشتم نابود میشدم...جوابت چی بود؟ هیچی، فقط گذاشتی رفتی...
+تو تهیونگ قبلی خودمی...؟!
شروع میکنه ب بلند بلند خندیدن...کار دیوانه واری بود ک تو تاریکی شب، جوری ک فقط برفا باعث دیدشون بودن شروع کنه ب خندیدن...البته، براش اهمیتی نداره اون دیگه همه چیشو از دست داده...
_من همونم ات، من همون تهیونگی ام ک همیشه کنارت بود...ولی الان ازم انتظار نداشته باش بشینم ببینم چطوری داری میزاری میری...
جوابی نداد...جوابی نداشت بده...خب همه ی رابطه ها ک تا ابد نیستن...همشون تاریخ انقضا دارن...
دیگه نتونست تحمل کنه...واسه گریه کردن مقاومت کنه؟...اون همینطوریش غرورش شکسته شده بود...
شروع کرد ب داد زدن...ترکیب عجیب صدای گریه هاش و داد زدناش با صدای باد یکی شده بودن و این خوشایند نبود...صدای درد هیچوقت خوشایند نیست...داشت ب جای تمام سالهایی ک ساکت بود داد میکشید...اون واسه زندگیش خیلی زحمت کشیده بود، همشو تو ی شب از دست داد...این چیزی نیست ک ی انسان بتونه تحملش کنه...
زانوهاش شل شد...افتاد جلوی پاهای کسی ک تمام مشکلاتش سر اون بود...
_ات میفهمی داری چیکار میکنی؟
_من بدون تو میمیرم ات...بدون تو میمیرم...!!
حتی ی قطره اشکم نریخت...ن اینکه احساس نداشته باشه، فقط قبلا اشکاشو ریخته بود...
+ازت خسته شدم...
محکم بازوهاشو میگیره و شروع میکنه ب عربده کشیدن...
_تو زندگیمو نابود کردی...تو همه چیزمو خراب کردی کیم ات!!
صبرش تموم شد...اون هم شروع کرد ب جیغ کشیدن...
+من زندگی خودمم نابود کردم...فقط دست از سرم بردار
با لباسی خونی، پیاده، ساعت دو و سی و هشت دقیقه، هشتمه اکتبر، سال 2019، متوجه شد انسانهایی ک از خاک ساخته شدن قرار نیست اولویتش باشن...
۳۸.۶k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.