تک پارتی جیهوپـــ
این قرار بود اخر فیکی باشه ک با کارو نوشتم ولی اون الان ی ساله ک ا ویس رفته...
با سرد ترین حالت ممکن ب خودش توی اینه ی قدی خیره شد...لباس بلنده دنباله دارش، تاج زرق و برقی ای ک برای جلب توجه بود، ارایشی ک ب گفته ی خودش مثلا خیلی کم بود، کفش هایی ک حتی وقتی راه نمیرفت بهش حسی میدادن ک انگار روی ده ها میخ راه میره، همشون کنار هم جمع شده بودن تا دلیل حال بدیش بشن...ولی اهمیتی داشت؟ حتی ذره ای باعث خم شدن ابروهاش نمیشد...چجوری میخواستن قلب کسی و بشکونن ک قبلا پدرش شکسته بود؟...وقتی کسی ب خواسته هاش احترام نمیزاشت، درسته مجبور بود کاری ک میگن و انجام بده، ولی جوری اون کارو میکرد ک تک تکشون پشیمون میشدن...
برای بار اخر ب خودش نگاه کرد تا مطمعن بشه هنوز همون دختریه ک همه ازش تنفر دارن...بعد هم بتونه با خیال راحت سمت سالنی بره ک نزدیک هزاران ادم منتظرشن...
هر قدمی ک سمت پسر چندش روبه روش برمیداشت، نظر همه رو به خودش بیشتر و بیشتر جذب میکرد...کنار کسی ایستاد ک حتی نمیدونه میتونه بهش بگه مرد یا ن...ولی ب نظر میرسه هنوز چیزی برای اثبات مرد بودنش درنیاورده...
کِشیش سمتشون اومد و با لبخندی مضحک شروع کرد ب گفتن کلمات چندش تر از خودش..."بانو کیم ات، حاظرین در قبال عمارت خانواده ی جانگ، با اقای جانگ مین-شی ازدواج کنین؟! "
قبل از گفتن کلمه ی "بله" صدای گوش خراشی ب گوش رسید... وقتی چشمهاشو چرخوند تا ببینه چی شده، با جسم بیجون مینشی ای مواجه شد، ک روی کشیش افتاده...
همه فریاد میزدن، جیغ میکشیدن، فرار میکردن، گریه میکردن...همشون وحشت زده شده بودن، ب غیر از یکی، کیم ات...اون میدونست چ چیزی شده...اون از مردن مینشی خوشحال نبود، ات از این خوشحال بود ک با برگشتنش ب سمت صدا میتونه از همه ی ادم های دور و برش فرار کنه...
1
2
3
با برگشتنش سمت صدا، قبل ازینکه بتونه خوب همه چیزو ببینه، تو بغل مرد روبه روش فرو میره...
+جدی جدی فکر کردم قرار نیست بیای...!!
مرد، با فشردن دستهاش ب گودی کمر ات، و بوسیدن لاله گوشش، پوزخندی زد ک درسته صدا نداشت، ولی تا هزاران کیلومتر دور تر حس سنگینیه پوزخندشو حس کردن...
_خیلی وقت بود پیشت نبودم مخت تاب برداشته، لیدی...
قبل از اینکه ات واکنشی نشون بده، جیهوپ شروع کرد ب کندن دنباله ی لباس ات، تاجشو دراورد و کولش کرد سمت ماشین...
شاید اون روز بدترین روزی بود ک بقیه تجربه کردن، ولی این تلنگری بود ک ات بعد از سالها بتونه با مرد موردعلاقش، جیهوپ، فرار کنه...
با سرد ترین حالت ممکن ب خودش توی اینه ی قدی خیره شد...لباس بلنده دنباله دارش، تاج زرق و برقی ای ک برای جلب توجه بود، ارایشی ک ب گفته ی خودش مثلا خیلی کم بود، کفش هایی ک حتی وقتی راه نمیرفت بهش حسی میدادن ک انگار روی ده ها میخ راه میره، همشون کنار هم جمع شده بودن تا دلیل حال بدیش بشن...ولی اهمیتی داشت؟ حتی ذره ای باعث خم شدن ابروهاش نمیشد...چجوری میخواستن قلب کسی و بشکونن ک قبلا پدرش شکسته بود؟...وقتی کسی ب خواسته هاش احترام نمیزاشت، درسته مجبور بود کاری ک میگن و انجام بده، ولی جوری اون کارو میکرد ک تک تکشون پشیمون میشدن...
برای بار اخر ب خودش نگاه کرد تا مطمعن بشه هنوز همون دختریه ک همه ازش تنفر دارن...بعد هم بتونه با خیال راحت سمت سالنی بره ک نزدیک هزاران ادم منتظرشن...
هر قدمی ک سمت پسر چندش روبه روش برمیداشت، نظر همه رو به خودش بیشتر و بیشتر جذب میکرد...کنار کسی ایستاد ک حتی نمیدونه میتونه بهش بگه مرد یا ن...ولی ب نظر میرسه هنوز چیزی برای اثبات مرد بودنش درنیاورده...
کِشیش سمتشون اومد و با لبخندی مضحک شروع کرد ب گفتن کلمات چندش تر از خودش..."بانو کیم ات، حاظرین در قبال عمارت خانواده ی جانگ، با اقای جانگ مین-شی ازدواج کنین؟! "
قبل از گفتن کلمه ی "بله" صدای گوش خراشی ب گوش رسید... وقتی چشمهاشو چرخوند تا ببینه چی شده، با جسم بیجون مینشی ای مواجه شد، ک روی کشیش افتاده...
همه فریاد میزدن، جیغ میکشیدن، فرار میکردن، گریه میکردن...همشون وحشت زده شده بودن، ب غیر از یکی، کیم ات...اون میدونست چ چیزی شده...اون از مردن مینشی خوشحال نبود، ات از این خوشحال بود ک با برگشتنش ب سمت صدا میتونه از همه ی ادم های دور و برش فرار کنه...
1
2
3
با برگشتنش سمت صدا، قبل ازینکه بتونه خوب همه چیزو ببینه، تو بغل مرد روبه روش فرو میره...
+جدی جدی فکر کردم قرار نیست بیای...!!
مرد، با فشردن دستهاش ب گودی کمر ات، و بوسیدن لاله گوشش، پوزخندی زد ک درسته صدا نداشت، ولی تا هزاران کیلومتر دور تر حس سنگینیه پوزخندشو حس کردن...
_خیلی وقت بود پیشت نبودم مخت تاب برداشته، لیدی...
قبل از اینکه ات واکنشی نشون بده، جیهوپ شروع کرد ب کندن دنباله ی لباس ات، تاجشو دراورد و کولش کرد سمت ماشین...
شاید اون روز بدترین روزی بود ک بقیه تجربه کردن، ولی این تلنگری بود ک ات بعد از سالها بتونه با مرد موردعلاقش، جیهوپ، فرار کنه...
۳۸.۴k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.