تک پارتی جیهوپـــ
توی اون ساعت، دو و چهل و پنج دقیقه ی شب، مثل همیشه فردی ناشناس اقیانوس بی انتها و پر از گل کرده بود...جیهوپ معتقد بود این کار همون معشوق قدیمیشه، ولی کسی ب حرفای ی دیوونه اعتماد میکنه؟!...هرگز...
همون پیرهنی و پوشید ک روز تولدش از ات کادو گرفته بود...برای اخرین بار ب ساعت نگاه کرد...اوه، یک دقیقه هم تاخیر...ساعت سه و یک دقیقه و نشون میداد...اون قول داده بود دقیقا تو همون ساعت برگرده پیشش...درسته نمیدونست اون الان کجاست، ولی خب اون قول داده بود...
اروم اروم وارد اب میشه و خودش و ب اب میسپره...اقیانوس، هرجا ک اراده میکرد میبردتش...گاهی وقتها قصد غرق کردنشو داشت و داخل خودش میکشیدتش...گاهی وقتها هم انقدر از خشکی دور میشد ک حتی دیدن خشکی از دور هم برای جیهوپ سخت بود...بعد از ساعتها خیره شدن ب ماه و فکر نکردن ب هیچ چیز ابی ای، ابروهاش از تعجب بالا رفت...ساعتهاست رویاشو فراموش کرده؟...اوه، مثل اینکه یادش رفت الان تو همون اقیانوسیه ک ریشه ی رویاش از اونجا صورت گرفته...
دوباره شروع کرد ب فکر کردن درموردش...درمورد کسی ک باعث تمام اتفاقاتیه ک واسش میوفته...باعث کسی ک مسیر زندگیشو سمت زندگی در رویاهاش تغییر داد...زندگی کردن تو رویاها این نیست ک قبل خواب شروع کنی ب فکر کردن درمورد شخص، یا مکان های مورد علاقت...زندگی کردن تو رویا میتونه زندگیتو تغییر بده...اون حتی توی رویاهاش دختر کوچولوشو گم کرده...اون خونشو گم کرده...اون همه چیزشو تو رویاهاش از دست داده...الان مجبوره تو کابوس تنهایی سیر کنه...البته، هنوزم امید داره تا چهره ی فردی ک سالهاست فراموشش کرده و ب یاد بیاره...ولی اون هیچی یادش نمیاد.. همین فکرهای الکی باعث شد ک کل تیمارستان های کشورش دنبالشن...حتی بهش تهمت قتل هم زدن...البته این خیلی عادیه، وقتی کسی پیدا نمیشه تا مشکلاتو گردن بگیره قطعا میندازن گردن کسی ک حتی اسم خودشم یادش رفته...
در هر صورت، اون هیچ اهمیتی ب بقیه نمیده...تا وقتی ک دختر کوچولوش هست چرا باید درمورد این ادمهای بی ذات فکر کنه؟...حتی دوستهاشم ترکش کردن...چرا؟...چون میگفتن دیوونس...میگفتن مگه میشه ادم عاشق رویاهاش بشه؟...ولی اونا حتی معنی کلمه عشق رو هم نمیفهمن...البته از ادمهایی ک تمام روابطتشون معامله ی جن.سی و پولیه نباید انتظار درک چنین موضوع با ارزشی و داشت...
ب ساعتش ک بزور توی اب کار میکرد نگاه کرد...درسته، ساعت سه و نیمه...الان وقتشه...وقتشه ک همه ی ادمهای بی وجود این دنیا ترک کنه...خودکشی؟ ن من اسمشو میزارم فرار از ادمهای فیک و بازگشت ب رویاهایی ک هر ی قسمت کوچیکش می ارزه ب کل دنیای فاسد ادمها...
اون برگشت پیش کسی ک هنوزم نمیدونه، روحه، رویاعه یا واقعی...کی اهمیت میده؟...مهم اینه اون خونه ای ک بهش تعلق داره و پیدا کرده...
همون پیرهنی و پوشید ک روز تولدش از ات کادو گرفته بود...برای اخرین بار ب ساعت نگاه کرد...اوه، یک دقیقه هم تاخیر...ساعت سه و یک دقیقه و نشون میداد...اون قول داده بود دقیقا تو همون ساعت برگرده پیشش...درسته نمیدونست اون الان کجاست، ولی خب اون قول داده بود...
اروم اروم وارد اب میشه و خودش و ب اب میسپره...اقیانوس، هرجا ک اراده میکرد میبردتش...گاهی وقتها قصد غرق کردنشو داشت و داخل خودش میکشیدتش...گاهی وقتها هم انقدر از خشکی دور میشد ک حتی دیدن خشکی از دور هم برای جیهوپ سخت بود...بعد از ساعتها خیره شدن ب ماه و فکر نکردن ب هیچ چیز ابی ای، ابروهاش از تعجب بالا رفت...ساعتهاست رویاشو فراموش کرده؟...اوه، مثل اینکه یادش رفت الان تو همون اقیانوسیه ک ریشه ی رویاش از اونجا صورت گرفته...
دوباره شروع کرد ب فکر کردن درموردش...درمورد کسی ک باعث تمام اتفاقاتیه ک واسش میوفته...باعث کسی ک مسیر زندگیشو سمت زندگی در رویاهاش تغییر داد...زندگی کردن تو رویاها این نیست ک قبل خواب شروع کنی ب فکر کردن درمورد شخص، یا مکان های مورد علاقت...زندگی کردن تو رویا میتونه زندگیتو تغییر بده...اون حتی توی رویاهاش دختر کوچولوشو گم کرده...اون خونشو گم کرده...اون همه چیزشو تو رویاهاش از دست داده...الان مجبوره تو کابوس تنهایی سیر کنه...البته، هنوزم امید داره تا چهره ی فردی ک سالهاست فراموشش کرده و ب یاد بیاره...ولی اون هیچی یادش نمیاد.. همین فکرهای الکی باعث شد ک کل تیمارستان های کشورش دنبالشن...حتی بهش تهمت قتل هم زدن...البته این خیلی عادیه، وقتی کسی پیدا نمیشه تا مشکلاتو گردن بگیره قطعا میندازن گردن کسی ک حتی اسم خودشم یادش رفته...
در هر صورت، اون هیچ اهمیتی ب بقیه نمیده...تا وقتی ک دختر کوچولوش هست چرا باید درمورد این ادمهای بی ذات فکر کنه؟...حتی دوستهاشم ترکش کردن...چرا؟...چون میگفتن دیوونس...میگفتن مگه میشه ادم عاشق رویاهاش بشه؟...ولی اونا حتی معنی کلمه عشق رو هم نمیفهمن...البته از ادمهایی ک تمام روابطتشون معامله ی جن.سی و پولیه نباید انتظار درک چنین موضوع با ارزشی و داشت...
ب ساعتش ک بزور توی اب کار میکرد نگاه کرد...درسته، ساعت سه و نیمه...الان وقتشه...وقتشه ک همه ی ادمهای بی وجود این دنیا ترک کنه...خودکشی؟ ن من اسمشو میزارم فرار از ادمهای فیک و بازگشت ب رویاهایی ک هر ی قسمت کوچیکش می ارزه ب کل دنیای فاسد ادمها...
اون برگشت پیش کسی ک هنوزم نمیدونه، روحه، رویاعه یا واقعی...کی اهمیت میده؟...مهم اینه اون خونه ای ک بهش تعلق داره و پیدا کرده...
۴۳.۰k
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.