خان زاده پارت25
#خان_زاده #پارت25
با اخمی بین ابروش گفت
_پدر مادر نداری؟
آروم جواب دادم
_بابا دارم...
_بابات انقدر روشن فکره که اجازه میده دختر هفده سالش یک شب ول بشه بغل منی که دوبرابرت سن دارم؟انقدر روشن فکره که براش مهم نی دختر هفده سالش زن شده؟
موندم چه جوابی بهش بدم.باید می گفتم نه بابام هیچ مشکلی نداره اگه با شوهرم باشم؟
قدمی بهش نزدیک شدم و گفتم
_آره در همین حد روشن فکره.
چشماش رنگ تمسخر گرفت.گفتم
_حالا میشه اجازه بدی برم؟
دست دور کمرم انداخت و به خودش چسبوندم و گفت
_یه دختر بچه ی نادون و ول کنم که بره برای هزار نفر مثل اون شب دلبری کنه؟بابای روشن فکرشم چیزی بش نگه؟تو هیچ جا نمیری.
با تعجب ساختگی گفتم
_میخواین حبسم کنین؟
_من یه نفرم اولا... دوما لازم باشه چرا که نه؟
یک تای ابروم بالا پرید کم کم یخم داشت آب میشد.
_و اگه من نخوام؟
بالاخره لبخند محوی روی لبش نشست
_رام کردن یه بچه کار آسونیه.
کمرم رو ول کرد.کلید رو برداشت و گفت
_این رستوران کوفتی هم غذا نیاورد گشنمونه.
از خدا خواسته گفتم
_الان یه چیز آماده میکنم.
برگشت و پرسید
_مگه بلدی جوجه مدرسه ای؟
سر تکون دادم و گفتم
_بلدم شما برید تو پذیرایی من درست میکنم.
شونه بالا انداخت و خودش و روی مبل پرت کرد و گفت
_نکشیمون؟
در حالی که توی دلم قند آب میشد وارد آشپزخونه شدم.
بعد از گذشتن حدود سه هفته از زندگیم تازه میخواستم برای شوهرم غذا بپزم. هر چند به عنوان دوست دختر ناشناسش
🍁 🍁 🍁
با اخمی بین ابروش گفت
_پدر مادر نداری؟
آروم جواب دادم
_بابا دارم...
_بابات انقدر روشن فکره که اجازه میده دختر هفده سالش یک شب ول بشه بغل منی که دوبرابرت سن دارم؟انقدر روشن فکره که براش مهم نی دختر هفده سالش زن شده؟
موندم چه جوابی بهش بدم.باید می گفتم نه بابام هیچ مشکلی نداره اگه با شوهرم باشم؟
قدمی بهش نزدیک شدم و گفتم
_آره در همین حد روشن فکره.
چشماش رنگ تمسخر گرفت.گفتم
_حالا میشه اجازه بدی برم؟
دست دور کمرم انداخت و به خودش چسبوندم و گفت
_یه دختر بچه ی نادون و ول کنم که بره برای هزار نفر مثل اون شب دلبری کنه؟بابای روشن فکرشم چیزی بش نگه؟تو هیچ جا نمیری.
با تعجب ساختگی گفتم
_میخواین حبسم کنین؟
_من یه نفرم اولا... دوما لازم باشه چرا که نه؟
یک تای ابروم بالا پرید کم کم یخم داشت آب میشد.
_و اگه من نخوام؟
بالاخره لبخند محوی روی لبش نشست
_رام کردن یه بچه کار آسونیه.
کمرم رو ول کرد.کلید رو برداشت و گفت
_این رستوران کوفتی هم غذا نیاورد گشنمونه.
از خدا خواسته گفتم
_الان یه چیز آماده میکنم.
برگشت و پرسید
_مگه بلدی جوجه مدرسه ای؟
سر تکون دادم و گفتم
_بلدم شما برید تو پذیرایی من درست میکنم.
شونه بالا انداخت و خودش و روی مبل پرت کرد و گفت
_نکشیمون؟
در حالی که توی دلم قند آب میشد وارد آشپزخونه شدم.
بعد از گذشتن حدود سه هفته از زندگیم تازه میخواستم برای شوهرم غذا بپزم. هر چند به عنوان دوست دختر ناشناسش
🍁 🍁 🍁
۵.۴k
۰۳ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.