خان زاده پارت27
#خان_زاده #پارت27
میز رو که چیدم چند لحظه ای با شک نگاهی بین من و غذام رد و بدل کرد و آخر هم طاقت نیاورد و گفت
_من هنوز شک دارم خودت این و پخته باشی.ببین من دوست دخترای خیلی بزرگ تر از تو داشتم که حتی بلد نبودن دو تا تخم مرغ بندازن تو تابه و نیمرو درست کنن. اون وقت تو...
وسط حرفش پریدم
_من از هشت سالگی خودم غذا درست می کردم.حالا بخورید شاید اون طوری که فکر می کنید نباشه.
معنادار نگاهم کرد. اولین قاشق رو که توی دهنش گذاشت جفت ابروهاش بالا پرید و گفت
_معرکه ست.
لبخند پررنگی زدم. داشتم روی ابرا راه می رفتم.
دلم میخواست فقط خوردنش رو نگاه کنم اما زشت بود برای همین خودم رو مشغول نشون دادم.
غذاش رو کامل خورد و بشقابش رو دوباره کشید و بشقاب دومم با ولع خورد و در آخر سنگین روی مبل ولو شد و گفت
_خیلی وقت بود غذای به این خوشمزگی نخورده بودم.
خوشحال لبخندی زدم و از جا بلند شدم. خواستم میز رو جمع کنم که با کشیدن دستم مانع شد و گفت
_نمیخواد جمعش کنی فردا خودم یکیو میارم.
مخالفتی نکردم.دستم و دنبال خودش کشید و به سمت حال برد.
معذب مویی پشت گوش زدم و گفتم
_میشه بی زحمت یه تاکسی بگیرید من برم؟
لم داد و گفت
_نه امشب اینجا می مونی.
چشمام گرد شد و گفتم
_چرا؟
_مگه نگفتی خانوادت روشن فکرن؟پس فکر نکنم ناراحت بشن اگه دخترشون خونهی دوست پسرش بمونه.
اخمی کردم و گفتم
_کی گفته شما دوست پسر منین؟
در حالی که اندامم و رصد میکرد گفت
_به کسی که باهاش لاس بزنی و شب بهت حال بده چی میگن؟میگن دوست پسر.حالا اون شال و مانتوی مسخره رو در بیار بشین بغلم ببینم داشتن دوست دختر کم سنی که کاراش بزرگتر از سنش میزنه چه حسی میده
🍁 🍁 🍁 🍁
میز رو که چیدم چند لحظه ای با شک نگاهی بین من و غذام رد و بدل کرد و آخر هم طاقت نیاورد و گفت
_من هنوز شک دارم خودت این و پخته باشی.ببین من دوست دخترای خیلی بزرگ تر از تو داشتم که حتی بلد نبودن دو تا تخم مرغ بندازن تو تابه و نیمرو درست کنن. اون وقت تو...
وسط حرفش پریدم
_من از هشت سالگی خودم غذا درست می کردم.حالا بخورید شاید اون طوری که فکر می کنید نباشه.
معنادار نگاهم کرد. اولین قاشق رو که توی دهنش گذاشت جفت ابروهاش بالا پرید و گفت
_معرکه ست.
لبخند پررنگی زدم. داشتم روی ابرا راه می رفتم.
دلم میخواست فقط خوردنش رو نگاه کنم اما زشت بود برای همین خودم رو مشغول نشون دادم.
غذاش رو کامل خورد و بشقابش رو دوباره کشید و بشقاب دومم با ولع خورد و در آخر سنگین روی مبل ولو شد و گفت
_خیلی وقت بود غذای به این خوشمزگی نخورده بودم.
خوشحال لبخندی زدم و از جا بلند شدم. خواستم میز رو جمع کنم که با کشیدن دستم مانع شد و گفت
_نمیخواد جمعش کنی فردا خودم یکیو میارم.
مخالفتی نکردم.دستم و دنبال خودش کشید و به سمت حال برد.
معذب مویی پشت گوش زدم و گفتم
_میشه بی زحمت یه تاکسی بگیرید من برم؟
لم داد و گفت
_نه امشب اینجا می مونی.
چشمام گرد شد و گفتم
_چرا؟
_مگه نگفتی خانوادت روشن فکرن؟پس فکر نکنم ناراحت بشن اگه دخترشون خونهی دوست پسرش بمونه.
اخمی کردم و گفتم
_کی گفته شما دوست پسر منین؟
در حالی که اندامم و رصد میکرد گفت
_به کسی که باهاش لاس بزنی و شب بهت حال بده چی میگن؟میگن دوست پسر.حالا اون شال و مانتوی مسخره رو در بیار بشین بغلم ببینم داشتن دوست دختر کم سنی که کاراش بزرگتر از سنش میزنه چه حسی میده
🍁 🍁 🍁 🍁
۵.۲k
۰۳ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.