ظهور ازدواج
ظهور ازدواج )
( پارت ۳۱۳ فصل ۳ )
: گرسنه اي؟ و دستشو گذاشت رو پیشونیم. بیحال گفتم یه کم... جیمین بیا یه چیز بخور و رفت سمت اشپزخونه منم خسته دنبالش. پشت میز نشستم. سرفه اي زد و غذایی گذاشت تو فر و گفت:خوب خوابيدي؟ فك كنم.. نگاهي بهم انداخت و گفت: خيلي گرفته اي.. دست به صورتم کشیدم غذا رو اورد جلوم.
غذا رو اورد جلوم. نمیتونستم.. کسل گفتم ببخشید دیگه اشتها ندارم و بلند شدم. جدي گفت: نمیشه اینجوري كه.. يه كم بخور... کلافه نشستم و قاشق رو برداشتم. جیمین-میخوای باز بریم دکتر؟ سر به نه تکون دادم و قاشق رو برداشتم. خيلي كم خوردم و مدام عطسه و سرفه میزد. لعنت بهت سلنا.. دلم میخواست دراز بکشم همونجور کسل و حال ندار زیر نگاه نگران و خیره اش رفتم تو سالن و رو مبل نشستم که با شربت و قاشق و لیوان ابي توي دستش اومد سمتم و گفت یه چیز ضخیم تر میپوشیدی... نه خوبه با اخم گذاشتشون رو میز و رفت تو اتاقش و چند لحظه بعد با بافت مردونه اي توي دستش اومد و گفت: اینو بپوش..گرم شي زودتر خوب ميشي.. اروم از دستش گرفتم بافت کرم رنگ مردونه خودش بود که یقه اسکي مانند داشت. داغون گفتم خیلی ضخیمه رو اینا بپوشم خفه میشم.. جیمز پس یالا اینا رو در بیار نازکن... بدو. کلافه و با غیض بلند شدم رفتم تو سرویس و بیحال لباسام رو در آوردم و بافتش روپوشیدم خيلي برام بزرگ بود و به تنم زار میزد. اومدم بیرون و لباسام روي صندلي انداختم. داشت اطلاعات شربتي که دکتر داده بود رو میخوند بیحال رفتم رو مبل نشستم و کلافه استينهاي بلندش رو تکون دادم. سر بلند کرد و با دیدنم یهو لبخند عمیق و خيلي شيريني زد. با شرم خاصي با استینا ور رفتم که با لبخند دلربا و خاصش جلوي پام پایین مبل نیمه نشسته شد و دستم رو گرفت و درحالیکه استینامو تا میزد گفت کوچولو لبخند بي اختياري زدم. نسبت به اون واقعا کوچولوترم...نسبت به اون واقعا کوچولوترم... بعد تا زدن استینا شربت و قاشق رو برداشت و شربت رو توي قاشق ریخت. لبخند زدم و گرفته :گفتم حس يك كودك خردسال٦،٧ ساله رو دارم.. و عطسه اي زدم. لبخند عميقي زد و گفت شاید کمتر باشي ولي بيشتر نه.. اخم کردم که لبخندش عمیق تر شد و قاشق شربت رو توی دهنم کرد و آب رو داد دستم. با چندشي از تلخی دارو صورتمو تو هم کشیدم و به زور و با یه لیوان کامل اب پایینش دادم اه.. زبونمو بیرون کشیدم جیمین-نكن اينجوري.. باز زبونمو بیرون دادم و به زور گفتم
( پارت ۳۱۳ فصل ۳ )
: گرسنه اي؟ و دستشو گذاشت رو پیشونیم. بیحال گفتم یه کم... جیمین بیا یه چیز بخور و رفت سمت اشپزخونه منم خسته دنبالش. پشت میز نشستم. سرفه اي زد و غذایی گذاشت تو فر و گفت:خوب خوابيدي؟ فك كنم.. نگاهي بهم انداخت و گفت: خيلي گرفته اي.. دست به صورتم کشیدم غذا رو اورد جلوم.
غذا رو اورد جلوم. نمیتونستم.. کسل گفتم ببخشید دیگه اشتها ندارم و بلند شدم. جدي گفت: نمیشه اینجوري كه.. يه كم بخور... کلافه نشستم و قاشق رو برداشتم. جیمین-میخوای باز بریم دکتر؟ سر به نه تکون دادم و قاشق رو برداشتم. خيلي كم خوردم و مدام عطسه و سرفه میزد. لعنت بهت سلنا.. دلم میخواست دراز بکشم همونجور کسل و حال ندار زیر نگاه نگران و خیره اش رفتم تو سالن و رو مبل نشستم که با شربت و قاشق و لیوان ابي توي دستش اومد سمتم و گفت یه چیز ضخیم تر میپوشیدی... نه خوبه با اخم گذاشتشون رو میز و رفت تو اتاقش و چند لحظه بعد با بافت مردونه اي توي دستش اومد و گفت: اینو بپوش..گرم شي زودتر خوب ميشي.. اروم از دستش گرفتم بافت کرم رنگ مردونه خودش بود که یقه اسکي مانند داشت. داغون گفتم خیلی ضخیمه رو اینا بپوشم خفه میشم.. جیمز پس یالا اینا رو در بیار نازکن... بدو. کلافه و با غیض بلند شدم رفتم تو سرویس و بیحال لباسام رو در آوردم و بافتش روپوشیدم خيلي برام بزرگ بود و به تنم زار میزد. اومدم بیرون و لباسام روي صندلي انداختم. داشت اطلاعات شربتي که دکتر داده بود رو میخوند بیحال رفتم رو مبل نشستم و کلافه استينهاي بلندش رو تکون دادم. سر بلند کرد و با دیدنم یهو لبخند عمیق و خيلي شيريني زد. با شرم خاصي با استینا ور رفتم که با لبخند دلربا و خاصش جلوي پام پایین مبل نیمه نشسته شد و دستم رو گرفت و درحالیکه استینامو تا میزد گفت کوچولو لبخند بي اختياري زدم. نسبت به اون واقعا کوچولوترم...نسبت به اون واقعا کوچولوترم... بعد تا زدن استینا شربت و قاشق رو برداشت و شربت رو توي قاشق ریخت. لبخند زدم و گرفته :گفتم حس يك كودك خردسال٦،٧ ساله رو دارم.. و عطسه اي زدم. لبخند عميقي زد و گفت شاید کمتر باشي ولي بيشتر نه.. اخم کردم که لبخندش عمیق تر شد و قاشق شربت رو توی دهنم کرد و آب رو داد دستم. با چندشي از تلخی دارو صورتمو تو هم کشیدم و به زور و با یه لیوان کامل اب پایینش دادم اه.. زبونمو بیرون کشیدم جیمین-نكن اينجوري.. باز زبونمو بیرون دادم و به زور گفتم
- ۵.۹k
- ۲۳ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط