ظهور ازدواج
ظهور ازدواج )
( پارت ۳۱۰ فصل ۳ )
:کفشام؟ لبخند عميقي زد که هر لحظه گشاد تر میشد و گفت:نمیدونم سيندر الايه جا و احتمالا تو اب افتاده دیگه... متعجب نگاش کردم و گفتم سیندرالا؟ نرم خندید و مهربون پتو رو انداخت دور شونه ام و گفت بیا ببینمت و خواست بغلم کنه که تند تند گفتم نه نه نه... نگام کرد. اب دهنم رو قورت دادم و معذب :گفتم نه... من... من خجالت میکشم نکن اینکارو. اخم کرد و به پشتم نگاه کرد و گفت اونجا رو...کفش... تند به پشتم نگاه کردم که یه دفعه دست انداخت زیر پاهامو بغلم جیغ ریزی کشیدم و با حرص گفتم دروغگو لبخند زد و سفت به خودش فشردم هنوز بدجور میلرزیدم اخ.. تند بردم داخل و اروم نشوندم رو صندلي و سریع رفت سمت منشي و تند حرف زد و بعد اومد سمت من و كمك كرد بلند شم و منو برد
و تند حرف زد و بعد اومد سمت من و كمك كرد بلند شم و منو برد سمت اتاق دکتر... دکتر بعد معاینه ام گفت چیز جدی نیست و احتمالا گلوم داره چرك میکنه و برام امپول و قرص و شربت نوشت و گفت مراقب باشم چون ممکنه شب شدیدا تب کنم و نباید بذارم تبم بالا بره وقتي رفتم نزديك تخت تا دراز بکشم و امپولم رو بزنن برگشتم به جیمین که جلوي در بود مظلومانه و ترسیده عین بچه ها نگاه کردم... با لبخند اخم شيريني کرد و رفت کنار. بیحال به شکم دراز کشیدم و پرستاره امپولم رو زد. پردرد صورتمو جمع کردم نفسم رو داغون و لرزون بیرون دادم. سردم بود. ضربه اي به در خورد و جیمین گفت بیام تو؟ مطمین شدم لباسم صاف و مرتبه و داغون گفتم بیا.. صدام میلرزید. اومد کنارم و تند پتو رو روم کشید. اخ..دستش درد نکنه.. لبخند زدم. همونجور به شکم خوابیده بودم تا درد این امپوله کمتر شه.. گفت: خواستم برات لباس بخرم که این خیسا تنت نباشه اما لعنتي این اطراف و نزدیک نیست اروم نگاش کردم و گفتم: عیب نداره... خوبه... و نگران گفتم خودتم خيسي.. ريه هات... گرفته گفت: خوبم و رو صندلی کنار تختم نشست و زل زد بهم و جدي گفت:چي شد؟ گنگ گفتم: چی؟ امپول زد دیگه.. بدم زد.. جاش درد میکنه.. کلافه گفت: تو اب افتادنت رو میگم... نگو که یهو هوس سرت که اصلا باورم نمیشه لبخند زورکي زدم و گفتم پام لیز خورد افتادم تو آب... خشك گفت و سلنا؟ سلنا چي؟ شنا زد به سرفه زد و از لاي دندوناش گفت : قیافه ام شبیه احمقاست؟ همونجور نگاش کردم
( پارت ۳۱۰ فصل ۳ )
:کفشام؟ لبخند عميقي زد که هر لحظه گشاد تر میشد و گفت:نمیدونم سيندر الايه جا و احتمالا تو اب افتاده دیگه... متعجب نگاش کردم و گفتم سیندرالا؟ نرم خندید و مهربون پتو رو انداخت دور شونه ام و گفت بیا ببینمت و خواست بغلم کنه که تند تند گفتم نه نه نه... نگام کرد. اب دهنم رو قورت دادم و معذب :گفتم نه... من... من خجالت میکشم نکن اینکارو. اخم کرد و به پشتم نگاه کرد و گفت اونجا رو...کفش... تند به پشتم نگاه کردم که یه دفعه دست انداخت زیر پاهامو بغلم جیغ ریزی کشیدم و با حرص گفتم دروغگو لبخند زد و سفت به خودش فشردم هنوز بدجور میلرزیدم اخ.. تند بردم داخل و اروم نشوندم رو صندلي و سریع رفت سمت منشي و تند حرف زد و بعد اومد سمت من و كمك كرد بلند شم و منو برد
و تند حرف زد و بعد اومد سمت من و كمك كرد بلند شم و منو برد سمت اتاق دکتر... دکتر بعد معاینه ام گفت چیز جدی نیست و احتمالا گلوم داره چرك میکنه و برام امپول و قرص و شربت نوشت و گفت مراقب باشم چون ممکنه شب شدیدا تب کنم و نباید بذارم تبم بالا بره وقتي رفتم نزديك تخت تا دراز بکشم و امپولم رو بزنن برگشتم به جیمین که جلوي در بود مظلومانه و ترسیده عین بچه ها نگاه کردم... با لبخند اخم شيريني کرد و رفت کنار. بیحال به شکم دراز کشیدم و پرستاره امپولم رو زد. پردرد صورتمو جمع کردم نفسم رو داغون و لرزون بیرون دادم. سردم بود. ضربه اي به در خورد و جیمین گفت بیام تو؟ مطمین شدم لباسم صاف و مرتبه و داغون گفتم بیا.. صدام میلرزید. اومد کنارم و تند پتو رو روم کشید. اخ..دستش درد نکنه.. لبخند زدم. همونجور به شکم خوابیده بودم تا درد این امپوله کمتر شه.. گفت: خواستم برات لباس بخرم که این خیسا تنت نباشه اما لعنتي این اطراف و نزدیک نیست اروم نگاش کردم و گفتم: عیب نداره... خوبه... و نگران گفتم خودتم خيسي.. ريه هات... گرفته گفت: خوبم و رو صندلی کنار تختم نشست و زل زد بهم و جدي گفت:چي شد؟ گنگ گفتم: چی؟ امپول زد دیگه.. بدم زد.. جاش درد میکنه.. کلافه گفت: تو اب افتادنت رو میگم... نگو که یهو هوس سرت که اصلا باورم نمیشه لبخند زورکي زدم و گفتم پام لیز خورد افتادم تو آب... خشك گفت و سلنا؟ سلنا چي؟ شنا زد به سرفه زد و از لاي دندوناش گفت : قیافه ام شبیه احمقاست؟ همونجور نگاش کردم
- ۷.۰k
- ۲۳ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط