چندشاتی جونگکوک(پارت۳)



۲۸ نوامبر

زندگی، مدتی بود که دیگه شکل زندگی نداشت.
نه شروع می‌شد، نه تموم.
فقط می‌گذشت… سنگین و خسته.

گودی زیر چشم‌هاش عمیق‌تر از همیشه بود؛
انگار شب‌ها زودتر از صبح‌ها سراغش می‌اومدن.

ساعت هفت شب بود.
و امشب…

بعد از سی‌و‌یک شب،
اولین شبی بود که غذایی روی گاز نبود.
اولین شبی بود که چراغ‌های خونه روشن نشدن.
اولین شبی بود که انتظار…
بی‌معنی شد.

اون ذره امیدِ لجبازی که تهِ قلبش نفس می‌کشید،
آروم…
خیلی آروم…
خاموش شد.

تنها بود.
و جسم خسته‌ش روی کاناپه فرو رفته بود؛
حتی بارونی که پشت پنجره می‌بارید
دیگه نمی‌تونست حالش رو عوض کنه.

سکوت، خونه رو بلعیده بود.

فقط صدای برخورد قطره‌های بارون با شیشه‌ها می‌اومد.

بارون همیشه بهونه‌شون بود.
می‌خندیدن،
می‌رقصیدن،
خیس می‌شدن و دنیا رو فراموش می‌کردن.

اما حالا…
فقط سکوت.
و تنهایی‌ای که سنگین‌تر از هر فریادی بود.

اشک بی‌اجازه از روی گونه‌ش سر خورد.

طولی نکشید که—

صدای چرخیدن کلید توی قفل،
مثل جرقه‌ای توی تاریکی،
اون رو از فکرهاش بیرون کشید.

جونگکوک با موها و لباس‌های خیس وارد شد.
ایستاد.

چرا خونه تاریکه؟
چرا بوی غذا نمیاد؟
چرا… اونو نمی‌بینه؟

تمام روز رو با همین فکر گذرونده بود؛
این‌که برگرده،
و فقط برای چند ثانیه…
توی چشم‌هاش نگاه کنه.
شاید دلتنگی،
یک ذره کمتر شه.

اما دلتنگی،
از اون جنس نبود که با نگاه آروم بگیره.

درو با صدای خفه‌ای بست؛
آروم…
اما پر از حرف‌هایی که راهی برای بیرون اومدن نداشتن.

هیچ نوری توی خونه نبود.

قدم‌هاش آهسته بود،
انگار می‌ترسید سکوت رو بشکنه.

نور نبود،
اما بوی تنش رو می‌شناخت.

کنارش روی کاناپه نشست.

فاصله‌شون زیاد بود…
نه به اندازه‌ی فاصله‌ی قلب‌هاشون.

ا/ت…
هر اشکی که خشک می‌شد،
جاش رو به اشکِ بعدی می‌داد.

جفتشون به یک نقطه خیره بودن.
جایی که حرف‌هاشون دفن شده بود.

سکوت،
پر از ناگفته‌ها.

انگار چیزی دور گلوی جونگکوک سفت شده بود.
نفس می‌اومد…
اما کلمه‌ها نه.

آروم،
خیلی آروم،
سرش رو روی پای ا/ت گذاشت.

انگار با همین حرکت اعتراف کرد:
خسته‌م.
گم شدم.
بلد نبودم درست دوستت داشته باشم.
دیدگاه ها (۰)

چندشاتی جونگکوک(پارت۴)

صدتاییمون مبارکککککک👀🎀

کپشن👀

Mafias Stepdaughter

پارت : ۳۰

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط