پارت : ۳۰
کیم تهیونگ 31دسامبر 2022، ساعت 03:01
ماشین در سکوت می لغزید میان خیابون های خیس ، بارون نرم روی شیشه ها می رقصید و چراغ های شهر مثل خاطره ای محو ، از کنارشون عبور میکردن.
راننده ، بی صدا در دنیای خودش بود .
ولی عقب ، جایی که تهیونگ و یوری نشسته بودن ، هوا سنگین بود ،به خاطر شراب نبود ، انگار چیزی بینشون معلق بود.
یوری نیمه خواب بود ، سرش به شیشه تکیه داشت ، موهاش روی صورتش ریخته بودن و نفس هاش مثل زمزمه ای دور نو فضای ماشین پخش می شدن .
تهیونگ نگاهش میکرد ، مثل کسی که میدونه یه حرکت اشتباه می تونه همه چی رو بسوزونه .
یوری پلک زد ، آروم ، انگار از ته یه خواب تلخ بیرون می اومد .
چشم هاش تار بودن ولی تهیونگ رو دید ، نه واضح ، نه کامل ولی کافی برای اینکه زمزمه کنه :
+تو هنوز اینجایی ؟
تهیونگ جواب داد با صدایی که از ته دلش می اومد :
_آره هنوزم اینجام.
یوری مکث کرد ، بعد بی هوا خم شد ، از روی مستی ، از روی خستگی روحی که دنبال پناه می گشت . لب هاش رو گذاشت روی لب های تهیونگ .
نه یه تماس ، یه بوسه ی کش دار ، یه مکث طولانی که انگار زمان رو متوقف کرده بود.
لب هاش گرم بودن ، تلخ ، مرطوب و بی نظم .
تهیونگ اول خشکش زد ، چشم هاش باز بودن ، نفسش حبس شد و قلبش با هر ثانیه سنگین تر کوبید .
دست های یوری بالا اومدن ، یکی روی گردن تهیونگ ، یکی روی سینه ش ، انگار بخواد خودش رو نگه داره ، ولی تهیونگ حس کرد داره فرومیریزه.
این بوسه نه از عشق ، از فراره ، از مستیه ، از اون لحظه ای که آدم نمیدونه چی می خواد ولی میدونه چی رو نمی خواد از دست بده .
[ اگه بخوام ، می تونم همین حالا همه چی رو عوض کنم ولی اون مسته ، و من ...من نمی خوام مردی باشم که از مستیِ کسی برای رسیدن به خودش استفاده کنه.]
یوری عقب کشید ، لب هاش هنوز خیس بودن ، چشم هاش نیمه باز ، و گفت :
+ آخ ، ای وای م....من چیکار کردم ، تهیونگ لطفا همه چی رو فراموش کن.
_نمی خوام ولی اگه این تو رو خوشحال میکنه باشه.
_تو ..خوبی؟
تهیونگ که هنوز فروریخته بود گفت :
_نه ، ولی تو که بخوابی من آروم تر میشم.
یوری خندید ، بی هوا ، با صدایی که تهیونگ رو لرزوند ، سرش رو گذاشت روی شونه تهیونگ.
لباسش چقدر باز بود،الان از سر شونه ش هم سرخورد،پوست گردنش تا شانه ش پیدا شد و تهیونگ با چشم هایی که از وسوسه میسوختن فقط نگاه کرد.
[ من می تونم یه مارک بزارم روی گردنش ، یه نشونه ، یه ادعا ولی اون نمی دونه ، اون مسته و من باید اون مردی باشم که از خودش میگذره نه از کسی که دوسش داره .]
ماشین به عمارت رسید ، ولی تهیونگ هنوز توی اون بوسه گیر کرده بود ، نه از روی لذت ،
از درد خواستن کسی که میخواست......
ماشین در سکوت می لغزید میان خیابون های خیس ، بارون نرم روی شیشه ها می رقصید و چراغ های شهر مثل خاطره ای محو ، از کنارشون عبور میکردن.
راننده ، بی صدا در دنیای خودش بود .
ولی عقب ، جایی که تهیونگ و یوری نشسته بودن ، هوا سنگین بود ،به خاطر شراب نبود ، انگار چیزی بینشون معلق بود.
یوری نیمه خواب بود ، سرش به شیشه تکیه داشت ، موهاش روی صورتش ریخته بودن و نفس هاش مثل زمزمه ای دور نو فضای ماشین پخش می شدن .
تهیونگ نگاهش میکرد ، مثل کسی که میدونه یه حرکت اشتباه می تونه همه چی رو بسوزونه .
یوری پلک زد ، آروم ، انگار از ته یه خواب تلخ بیرون می اومد .
چشم هاش تار بودن ولی تهیونگ رو دید ، نه واضح ، نه کامل ولی کافی برای اینکه زمزمه کنه :
+تو هنوز اینجایی ؟
تهیونگ جواب داد با صدایی که از ته دلش می اومد :
_آره هنوزم اینجام.
یوری مکث کرد ، بعد بی هوا خم شد ، از روی مستی ، از روی خستگی روحی که دنبال پناه می گشت . لب هاش رو گذاشت روی لب های تهیونگ .
نه یه تماس ، یه بوسه ی کش دار ، یه مکث طولانی که انگار زمان رو متوقف کرده بود.
لب هاش گرم بودن ، تلخ ، مرطوب و بی نظم .
تهیونگ اول خشکش زد ، چشم هاش باز بودن ، نفسش حبس شد و قلبش با هر ثانیه سنگین تر کوبید .
دست های یوری بالا اومدن ، یکی روی گردن تهیونگ ، یکی روی سینه ش ، انگار بخواد خودش رو نگه داره ، ولی تهیونگ حس کرد داره فرومیریزه.
این بوسه نه از عشق ، از فراره ، از مستیه ، از اون لحظه ای که آدم نمیدونه چی می خواد ولی میدونه چی رو نمی خواد از دست بده .
[ اگه بخوام ، می تونم همین حالا همه چی رو عوض کنم ولی اون مسته ، و من ...من نمی خوام مردی باشم که از مستیِ کسی برای رسیدن به خودش استفاده کنه.]
یوری عقب کشید ، لب هاش هنوز خیس بودن ، چشم هاش نیمه باز ، و گفت :
+ آخ ، ای وای م....من چیکار کردم ، تهیونگ لطفا همه چی رو فراموش کن.
_نمی خوام ولی اگه این تو رو خوشحال میکنه باشه.
_تو ..خوبی؟
تهیونگ که هنوز فروریخته بود گفت :
_نه ، ولی تو که بخوابی من آروم تر میشم.
یوری خندید ، بی هوا ، با صدایی که تهیونگ رو لرزوند ، سرش رو گذاشت روی شونه تهیونگ.
لباسش چقدر باز بود،الان از سر شونه ش هم سرخورد،پوست گردنش تا شانه ش پیدا شد و تهیونگ با چشم هایی که از وسوسه میسوختن فقط نگاه کرد.
[ من می تونم یه مارک بزارم روی گردنش ، یه نشونه ، یه ادعا ولی اون نمی دونه ، اون مسته و من باید اون مردی باشم که از خودش میگذره نه از کسی که دوسش داره .]
ماشین به عمارت رسید ، ولی تهیونگ هنوز توی اون بوسه گیر کرده بود ، نه از روی لذت ،
از درد خواستن کسی که میخواست......
- ۷۹۱
- ۲۵ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط