«یک جوری حرف میزنی که انگار رعنا تنها ناموس توست ...اقا ج
«یک جوری حرف میزنی که انگار رعنا تنها ناموس توست ...اقا جان یادت نره این دختر زیر پروبال من بزرگ شده........»
#مترسکی_میان_ما
قسمت سی
بعد از کلی حرف زدن خاله زیور به هاشم اشاره کرد تا حرفش رو بزنه...
هاشم یک نگاهی به پدرش انداخت و گفت :
*عمو مصطفی من چند وقت شک بدی به دلم افتاده ،من نمیخوام حرف و حدیث مردم پشتم باشه،من اگه تو زمین رعنا خونه بسازم اهالی این ابادی من رو داماد سرخونه میدونن و من غیرتم اجازه چنین کاری رو بهم نمیده...از یک طرف این پسره هم قوز بالای قوز شده ...
عمو با دلخوری گفت:
*تا حدودی متوجه منظورت شدم،اما نمیدونم دقیقا چی میخوای بگی...
هاشم رو دو زانو نشست و گفت:
*من میخوام تو زمین خودم خونه بسازم و اینکه نمیخوام رعنا تو این زمین کار کنه،البته تصمیم کار نکردن رعنا رو همین امروز گرفتم تنها دلیلشم همین پسر شهریست...
از حرف هاشم گر گرفتم با نامردی تمام به زیر همه قول و قرارش زد... همه نگاهشون به دهن عمو مصطفی بود عمو با صدای محکمی گفت :
*این که نشد حرف اگه قرار باشه شب بخوابی صبح بزنی زیر عهد و قرارت که سنگ رو سنگ بند نمیشه،اقا هاشم شما در حضور من و اقات قول دادی چطور حالا میزنی زیرش؟؟
هاشم گفت:
*شما خودت راضی میشی ناموست جلو چشم...
عمو نذاشت هاشم ادامه حرفش رو بزنه و بلند شد....
دست هاشم رو گرفت و گفت:
*یک جوری حرف میزنی که انگار رعنا تنها ناموس توست ...اقا جان یادت نره این دختر زیر پروبال من بزرگ شده...
جو سنگینی به وجود اومد...عمو بدون اینکه نظر من رو بپرسه با صدای بلند گفت:
*این وصلت از نظر من درست نیست شما رو بخیر و ما رو به سلامت....
خاله زیور دست به دامان خاله حلیمه شد اما کسی جرات حرف زدن رو حرف عمویم رو نداشت...
تو دلم گفتم""رعنا از تصمیم عمو ناراحت نشو اون صلاح تو رو میخواد""
خاله حلیمه انگشتر مادر هاشم رو از تو انگشتم بیرون کشید و به سامیه داد...
دلم به حال خاله و سامیه میسوخت چوب ندونم کاری های هاشم رو میخوردن...
هاشم خیلی سعی کرد نظر من رو جلب کنه اما خودم راضی به شنیدن حرفهایش نبودم...
ماجرا بین دو خانواده بی کش مکش پایان یافت ...ناراحت نبودم اما خوشحال هم نبودم...
ادامه دارد...
نویسنده: آرزو امانی #آری
💟 sapp.ir/talangoraneh :منبع
#مترسکی_میان_ما
قسمت سی
بعد از کلی حرف زدن خاله زیور به هاشم اشاره کرد تا حرفش رو بزنه...
هاشم یک نگاهی به پدرش انداخت و گفت :
*عمو مصطفی من چند وقت شک بدی به دلم افتاده ،من نمیخوام حرف و حدیث مردم پشتم باشه،من اگه تو زمین رعنا خونه بسازم اهالی این ابادی من رو داماد سرخونه میدونن و من غیرتم اجازه چنین کاری رو بهم نمیده...از یک طرف این پسره هم قوز بالای قوز شده ...
عمو با دلخوری گفت:
*تا حدودی متوجه منظورت شدم،اما نمیدونم دقیقا چی میخوای بگی...
هاشم رو دو زانو نشست و گفت:
*من میخوام تو زمین خودم خونه بسازم و اینکه نمیخوام رعنا تو این زمین کار کنه،البته تصمیم کار نکردن رعنا رو همین امروز گرفتم تنها دلیلشم همین پسر شهریست...
از حرف هاشم گر گرفتم با نامردی تمام به زیر همه قول و قرارش زد... همه نگاهشون به دهن عمو مصطفی بود عمو با صدای محکمی گفت :
*این که نشد حرف اگه قرار باشه شب بخوابی صبح بزنی زیر عهد و قرارت که سنگ رو سنگ بند نمیشه،اقا هاشم شما در حضور من و اقات قول دادی چطور حالا میزنی زیرش؟؟
هاشم گفت:
*شما خودت راضی میشی ناموست جلو چشم...
عمو نذاشت هاشم ادامه حرفش رو بزنه و بلند شد....
دست هاشم رو گرفت و گفت:
*یک جوری حرف میزنی که انگار رعنا تنها ناموس توست ...اقا جان یادت نره این دختر زیر پروبال من بزرگ شده...
جو سنگینی به وجود اومد...عمو بدون اینکه نظر من رو بپرسه با صدای بلند گفت:
*این وصلت از نظر من درست نیست شما رو بخیر و ما رو به سلامت....
خاله زیور دست به دامان خاله حلیمه شد اما کسی جرات حرف زدن رو حرف عمویم رو نداشت...
تو دلم گفتم""رعنا از تصمیم عمو ناراحت نشو اون صلاح تو رو میخواد""
خاله حلیمه انگشتر مادر هاشم رو از تو انگشتم بیرون کشید و به سامیه داد...
دلم به حال خاله و سامیه میسوخت چوب ندونم کاری های هاشم رو میخوردن...
هاشم خیلی سعی کرد نظر من رو جلب کنه اما خودم راضی به شنیدن حرفهایش نبودم...
ماجرا بین دو خانواده بی کش مکش پایان یافت ...ناراحت نبودم اما خوشحال هم نبودم...
ادامه دارد...
نویسنده: آرزو امانی #آری
💟 sapp.ir/talangoraneh :منبع
۴.۲k
۳۰ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.