پارت ۱۱
ات : با سرعتی ک در توانم بود دنبالش میکردم . ولی سرعت من کجا و سرعت اون کجا . ولی خب اینجور نمیشد باید به ی روش میگرفتمش .....
خودمو انداختم زمین و سرفه کردم دستمو رو قلبم گذاشته بودم و سرفه میکردم.
جونگ کوک :
صدای پای ات رو نشنیدم برگشتم پشت سرمو دیدم ولی با دیدن ات رو زمین همه چیز یادم رفت و با تمام سرعت خودمو به ات رسوندم .
به شدت نگرانش شده بودم و نمیدونستم چیکار کنم هیچی به ذهنم نمی رسید .
ات :
کوک تا بهم رسید شروع کرد به سوال کردن ، دست و پاهاشو گم کرده بود ، از این وضعیتش خندم گرفته بود ولی باید خودمو حفظ میکنم ، نفس نفس زدمو ، کوک بهم نزدیک شد همین کارش کافی بود تا ی پس گردنی نثارش کنم ، و بعدش از ته دل خودمو رها کنمو و بتونم بخندم.
من روی زمین دراز کشیده بودم و از ته دل میخندیدم ، ولی کوک ویندوزش بالا نیومده بود و با تعجب بهم نگاه میکرد ، یواش یواش ک به خودش اومد فهمید موضوع از چه قراره ، به سمتم حمله ور شد تا جون دارم قلقلکم بده .
ولی دیگه جونی برام نمونده بود ک بخوام فرار کنم پس با تمام توانم اونطرف تر رفتم ، نمیتونستم خندم رو کنترل کنم صحنه ی قشنگی بود !
دوتامونم رو زمین دراز کشیده بودیم و از ته دل میخندیدیم ، دریغ از اینکه به اطرافیانمون توجه کنیم ، برای اولین بار مهم نبود ، مهم نبود مردمی ک به ما نگاه میکنن چه فکری دربارمون میکنن .
فکر میکنن دیوونه ایم؟ یا هرچی بعضیا نگاهمون میکردن و پچ میزدن و بعضیا هم با لبخند نگاهمون میکردن ، الان فقط مهم این بود ک من حالم خوب بود و تونسته بودم به لطف کوک از ته دل بخندم .
اون معجزه بود !
یه کادوی کریسمس ، ی هدیه از طرف ی عزیز یا ی اتفاق ی اتفاقی که خیلی منتظرش بود :)!
اون مکمل بود ، جذاب بود ، مهربون بود و از همه مهم تر عین خودم بود .
همین بنظرم برام کافی بود
خودمو انداختم زمین و سرفه کردم دستمو رو قلبم گذاشته بودم و سرفه میکردم.
جونگ کوک :
صدای پای ات رو نشنیدم برگشتم پشت سرمو دیدم ولی با دیدن ات رو زمین همه چیز یادم رفت و با تمام سرعت خودمو به ات رسوندم .
به شدت نگرانش شده بودم و نمیدونستم چیکار کنم هیچی به ذهنم نمی رسید .
ات :
کوک تا بهم رسید شروع کرد به سوال کردن ، دست و پاهاشو گم کرده بود ، از این وضعیتش خندم گرفته بود ولی باید خودمو حفظ میکنم ، نفس نفس زدمو ، کوک بهم نزدیک شد همین کارش کافی بود تا ی پس گردنی نثارش کنم ، و بعدش از ته دل خودمو رها کنمو و بتونم بخندم.
من روی زمین دراز کشیده بودم و از ته دل میخندیدم ، ولی کوک ویندوزش بالا نیومده بود و با تعجب بهم نگاه میکرد ، یواش یواش ک به خودش اومد فهمید موضوع از چه قراره ، به سمتم حمله ور شد تا جون دارم قلقلکم بده .
ولی دیگه جونی برام نمونده بود ک بخوام فرار کنم پس با تمام توانم اونطرف تر رفتم ، نمیتونستم خندم رو کنترل کنم صحنه ی قشنگی بود !
دوتامونم رو زمین دراز کشیده بودیم و از ته دل میخندیدیم ، دریغ از اینکه به اطرافیانمون توجه کنیم ، برای اولین بار مهم نبود ، مهم نبود مردمی ک به ما نگاه میکنن چه فکری دربارمون میکنن .
فکر میکنن دیوونه ایم؟ یا هرچی بعضیا نگاهمون میکردن و پچ میزدن و بعضیا هم با لبخند نگاهمون میکردن ، الان فقط مهم این بود ک من حالم خوب بود و تونسته بودم به لطف کوک از ته دل بخندم .
اون معجزه بود !
یه کادوی کریسمس ، ی هدیه از طرف ی عزیز یا ی اتفاق ی اتفاقی که خیلی منتظرش بود :)!
اون مکمل بود ، جذاب بود ، مهربون بود و از همه مهم تر عین خودم بود .
همین بنظرم برام کافی بود
۳.۰k
۰۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.