پارت ۱۱
ات :
نگاهم به کوک بود و اون خنده ی بی نقصش ، خنده ای ک بنظرم از کل زندگی من بهتر بود .
جونگ کوک :
بعد از کلی دیوونه بازی تصمیم ب رفتن کردیم . پس راه افتادیم و بدون هیچ ایده ی خاصی تو خیابون ها قدم میزدیم . چند قدم اونور تر فست فودی بود ، پس به سمت اونجا رفتم و ات دنبالم میومد .
ی پیتزا با مخلفاتش گرفتم و به دست ات دادم که ات صداش در اومد و سوالی ک میخاست بپرسه رو ، پرسید :
ات:
دنبالش راه افتاده بودم ولی اون مرتیکه کار خودش رو میکرد ، پس با صدایی بلند ازش پرسیدم دقیق میخواد چیکار کنه ، ولی اون خودش هم نظری نداشت .
پس باز به راه افتاد منم مثل ی بچه اردک دنبالش راه افتادم .
بلاخره به پارک کوچیکی رسیدیم و کوک شروع کرد به خوردن پیتزا .
نشستم و منم همین کارو کردم ولی خب به دلیل خودرگیری ک داشتم چندتا فوش بهش دادم و طبق انتظارم جوابم داد ولی خب ناگفته نماند ک یکی از استعداد های من بحث کردن بود منم مث خودش جوابش رو دادم
اونم وقتی فهمیدم من کم نمیارم خودش لفظ بازیمون رو تموم کرد
به گوشیم نگاهی کردم ساعت داشت ۱ شب میشد ما بدون هیچ برنامه ی خاصی کار خودمون رو میکردیم .
وضعیت خوبی بود البته از نظر من .ولی خب نظر اون چی بود پس تصمیم گرفتم ازش بپرسم .
-خب، ساعت ۱ شبه میخوایم چیکار کنیم ؟
+ساعت یک شبه؟
سرمو به نشونه ی تائید تکون دادم و اون برای دومین بار غر زد ک میتونم با زبونم ک دومتره جواب بدم ، ولی خب چی بهتر از اذیت کردن کوک .
بلاخره بلند شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم جلوی در تشکر زیادی ازش کردم
و برعکس تصوراتم اون بغلم کرد.
کوک منو بغل کرد؟ حس عجیبی بود عجیب بود و قشنگ ، قشنگ تر از تصوراتم
با گفتن (حواسم بهت هست )
ازم دور شد، و رفت و منم به رفتن معجزه ی زندگیم نگاه کردم و بعد از چند دقیقه داخل خونه شدم
مِریي شیرکآکآئو بآنو:)💙🦋🪐
@s_shirkakaoo
نگاهم به کوک بود و اون خنده ی بی نقصش ، خنده ای ک بنظرم از کل زندگی من بهتر بود .
جونگ کوک :
بعد از کلی دیوونه بازی تصمیم ب رفتن کردیم . پس راه افتادیم و بدون هیچ ایده ی خاصی تو خیابون ها قدم میزدیم . چند قدم اونور تر فست فودی بود ، پس به سمت اونجا رفتم و ات دنبالم میومد .
ی پیتزا با مخلفاتش گرفتم و به دست ات دادم که ات صداش در اومد و سوالی ک میخاست بپرسه رو ، پرسید :
ات:
دنبالش راه افتاده بودم ولی اون مرتیکه کار خودش رو میکرد ، پس با صدایی بلند ازش پرسیدم دقیق میخواد چیکار کنه ، ولی اون خودش هم نظری نداشت .
پس باز به راه افتاد منم مثل ی بچه اردک دنبالش راه افتادم .
بلاخره به پارک کوچیکی رسیدیم و کوک شروع کرد به خوردن پیتزا .
نشستم و منم همین کارو کردم ولی خب به دلیل خودرگیری ک داشتم چندتا فوش بهش دادم و طبق انتظارم جوابم داد ولی خب ناگفته نماند ک یکی از استعداد های من بحث کردن بود منم مث خودش جوابش رو دادم
اونم وقتی فهمیدم من کم نمیارم خودش لفظ بازیمون رو تموم کرد
به گوشیم نگاهی کردم ساعت داشت ۱ شب میشد ما بدون هیچ برنامه ی خاصی کار خودمون رو میکردیم .
وضعیت خوبی بود البته از نظر من .ولی خب نظر اون چی بود پس تصمیم گرفتم ازش بپرسم .
-خب، ساعت ۱ شبه میخوایم چیکار کنیم ؟
+ساعت یک شبه؟
سرمو به نشونه ی تائید تکون دادم و اون برای دومین بار غر زد ک میتونم با زبونم ک دومتره جواب بدم ، ولی خب چی بهتر از اذیت کردن کوک .
بلاخره بلند شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم جلوی در تشکر زیادی ازش کردم
و برعکس تصوراتم اون بغلم کرد.
کوک منو بغل کرد؟ حس عجیبی بود عجیب بود و قشنگ ، قشنگ تر از تصوراتم
با گفتن (حواسم بهت هست )
ازم دور شد، و رفت و منم به رفتن معجزه ی زندگیم نگاه کردم و بعد از چند دقیقه داخل خونه شدم
مِریي شیرکآکآئو بآنو:)💙🦋🪐
@s_shirkakaoo
۵.۲k
۰۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.