Simple life in seoul
Simple life in seoul
Final part
بکهیون: چون عاشقت بودم.. ولی تو گفتی عاشق اینی..
پس.. کاری میکنم دیگه عاشق هیچکس نباشی
و یه تیر توی شکم تهیونگ خالی که جیغی از ترس زدم...بیحال روی زمین افتاد و سریع رفتم پیشش
هه سو«یااا ته سونگ..خوبی نه؟
ته سونگ«معلومه که خوبم عسلم..فقط یه زخم کوچیکه
هه سو«آره...معلومه که خوبی
اشک از چشمام میریخت..یهو...تو یه ثانیه..ته سونگ چشماشو بست..کامل حس کردم یه چیزی ازم جدا شد...جیغ بلندی زدم و از حال رفتم
«4 ماه بعد»
چهار ماه از مرگ ته سونگ میگذره...نه جسدش پیدا شد نه چیز دیگه ای...بکهیون افتاد زندان ولی نه بخاطر قتل...بخاطر کارای مافیایی...این چند وقت ک ته سونگو ندارم خیلی حالم بده...خیلی خیلی...تو همین فکرا بودم ک درو زدن..وقتی درو باز کردم یه مرد کلاهپوش وارد شد...چشمام درست میبینن؟ته سونگگگ؟
«6 سال بعد»
هه سو«آچااا .. ته سونگگگ...صبونه حاضرهه
دوتا خرگوش کوچولو دویدن سر میز صبحونه
هه سو«دختر خوشگل مامان خوب خوابیده؟
ته سونگ«بعلهه
هه سو«شما دختری آیا؟
ته سونگ«نخیرر
هممون باهم خندیدیم...6 سال از اتفاقای وحشتناک زندگیم میگذره...و ما...الان یه دختر داریم...من کلی معروف شدم و ی آیدل موفق کره ایم...داستان من...نه نه..ما...خیلی قشنگ بود
دست ته سونگو گرفتم و موهای آچا رو بوسیدم
هه سو«عاشقتونم..خب..بریم غذا؟
آچا«بعلههه
اینم از پایان خوشگلو ناااز ما💗🌱
احساس میکردم زیادی پایان غمگینی داشت😂✨
Final part
بکهیون: چون عاشقت بودم.. ولی تو گفتی عاشق اینی..
پس.. کاری میکنم دیگه عاشق هیچکس نباشی
و یه تیر توی شکم تهیونگ خالی که جیغی از ترس زدم...بیحال روی زمین افتاد و سریع رفتم پیشش
هه سو«یااا ته سونگ..خوبی نه؟
ته سونگ«معلومه که خوبم عسلم..فقط یه زخم کوچیکه
هه سو«آره...معلومه که خوبی
اشک از چشمام میریخت..یهو...تو یه ثانیه..ته سونگ چشماشو بست..کامل حس کردم یه چیزی ازم جدا شد...جیغ بلندی زدم و از حال رفتم
«4 ماه بعد»
چهار ماه از مرگ ته سونگ میگذره...نه جسدش پیدا شد نه چیز دیگه ای...بکهیون افتاد زندان ولی نه بخاطر قتل...بخاطر کارای مافیایی...این چند وقت ک ته سونگو ندارم خیلی حالم بده...خیلی خیلی...تو همین فکرا بودم ک درو زدن..وقتی درو باز کردم یه مرد کلاهپوش وارد شد...چشمام درست میبینن؟ته سونگگگ؟
«6 سال بعد»
هه سو«آچااا .. ته سونگگگ...صبونه حاضرهه
دوتا خرگوش کوچولو دویدن سر میز صبحونه
هه سو«دختر خوشگل مامان خوب خوابیده؟
ته سونگ«بعلهه
هه سو«شما دختری آیا؟
ته سونگ«نخیرر
هممون باهم خندیدیم...6 سال از اتفاقای وحشتناک زندگیم میگذره...و ما...الان یه دختر داریم...من کلی معروف شدم و ی آیدل موفق کره ایم...داستان من...نه نه..ما...خیلی قشنگ بود
دست ته سونگو گرفتم و موهای آچا رو بوسیدم
هه سو«عاشقتونم..خب..بریم غذا؟
آچا«بعلههه
اینم از پایان خوشگلو ناااز ما💗🌱
احساس میکردم زیادی پایان غمگینی داشت😂✨
۴.۲k
۲۳ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.