𝒎𝒆𝒆𝒕𝒊𝒏𝒈 𝒂𝒈𝒂𝒊𝒏:𝒑𝒂𝒓𝒕③
𝒎𝒆𝒆𝒕𝒊𝒏𝒈 𝒂𝒈𝒂𝒊𝒏:𝒑𝒂𝒓𝒕③
بعد ۲۰دقیقه رسیدن
نفس عمیق کشید و وارد شد
"سلام دخترم تو باید دیوا باشی"
دیوا کمی خم شد و جواب داد:"سلام خاله بله من دیوا هستم"
"آه دخترم تو خسته ای بیا اتاقت رو بهت نشون بدم"
"ممنون"
دیوا داشت پشت نامادریش میرفت که از اتاق بغلش پسری قد بلند و جذاب بیرون اومد
دیوا دوباره کمی خم شد و گفت:"سلام"
"سلام"
"اه دخترم این پسرمه تهیونگ میتونی برادر صداش کنی مگه نه تهیونگ"
"نه نمیتونه"
دیوا با حرف تهیونگ یکم ناراحت و یکم عصبی شد
فک کرده خیلی دوست داره بهش بگه برادر
"دخترم تو به دل نگیر برادرت از یه چیز دیگه ناراحته"
"نه خاله نگران نباشید"
"اینجا اتاقته چیزی خواستی صدام کن"
"چشم ممنون"
دیوا وارد اتاق شد و درو اتاق رو قفل کرد
انقدر خسته بود که اصلا جون مرتب کردن لباساش رو نداشت
روی تخت خودش رو پرت کرد و به سقف زل زد تا خوابش برد.....
با صدای پدرش از خواب بیدار شد که
میگفت:"دیوا بیا ناهار"
"الان میام"
دلش نمیخواست چیزی بخوره اما واقعا گشنش بود
سرمیز نشست و دید تهیونگ نیست
"تهیونگ کجاست؟"
م.ت"خونه دوستش"
دیوا خوب میدونست که چون اینجاست اون رفت
"من گشتم نیست نوش جون"
"خب یکم میخوردی"
"ممنون"
دیوا به سمت اتاقش قدم برداشت
لباساش رو از چمدونش بیرون آورد و تو کمد آویزونشون کرد
همیشه عادت داشت موقع خواب دستبندش رو دربیاره اما ایندفعه بدشانسی اورد و زنجیره دستبندش پاره شد
"ایششش فقط اینو کم داشتم"
دستبندش رو روی میز پرت کرد و برای خواب آماده شد
𝑳𝒊𝒌𝒆/50
𝑪𝒐𝒎𝒎𝒆𝒏𝒕/40
بعد ۲۰دقیقه رسیدن
نفس عمیق کشید و وارد شد
"سلام دخترم تو باید دیوا باشی"
دیوا کمی خم شد و جواب داد:"سلام خاله بله من دیوا هستم"
"آه دخترم تو خسته ای بیا اتاقت رو بهت نشون بدم"
"ممنون"
دیوا داشت پشت نامادریش میرفت که از اتاق بغلش پسری قد بلند و جذاب بیرون اومد
دیوا دوباره کمی خم شد و گفت:"سلام"
"سلام"
"اه دخترم این پسرمه تهیونگ میتونی برادر صداش کنی مگه نه تهیونگ"
"نه نمیتونه"
دیوا با حرف تهیونگ یکم ناراحت و یکم عصبی شد
فک کرده خیلی دوست داره بهش بگه برادر
"دخترم تو به دل نگیر برادرت از یه چیز دیگه ناراحته"
"نه خاله نگران نباشید"
"اینجا اتاقته چیزی خواستی صدام کن"
"چشم ممنون"
دیوا وارد اتاق شد و درو اتاق رو قفل کرد
انقدر خسته بود که اصلا جون مرتب کردن لباساش رو نداشت
روی تخت خودش رو پرت کرد و به سقف زل زد تا خوابش برد.....
با صدای پدرش از خواب بیدار شد که
میگفت:"دیوا بیا ناهار"
"الان میام"
دلش نمیخواست چیزی بخوره اما واقعا گشنش بود
سرمیز نشست و دید تهیونگ نیست
"تهیونگ کجاست؟"
م.ت"خونه دوستش"
دیوا خوب میدونست که چون اینجاست اون رفت
"من گشتم نیست نوش جون"
"خب یکم میخوردی"
"ممنون"
دیوا به سمت اتاقش قدم برداشت
لباساش رو از چمدونش بیرون آورد و تو کمد آویزونشون کرد
همیشه عادت داشت موقع خواب دستبندش رو دربیاره اما ایندفعه بدشانسی اورد و زنجیره دستبندش پاره شد
"ایششش فقط اینو کم داشتم"
دستبندش رو روی میز پرت کرد و برای خواب آماده شد
𝑳𝒊𝒌𝒆/50
𝑪𝒐𝒎𝒎𝒆𝒏𝒕/40
۳۳.۴k
۰۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.