دخترک گندمگون پشت پنجره دوباره گیسوان خرمایی اش را شانه م
دخترک گندمگون پشت پنجره دوباره گیسوان خرمایی اش را شانه می زد آنها را می بافت و دو طرف صورتش رها می کرد؛ کار هر روزش همین بود؛ ساعت چهار، پنج بعد از ظهر به هوای شانه کردن موهای براق و بلندش نیم ساعتی از پشت پنجره چشم به کوچه می دوخت. چند روزی بود که او را می پاییدم، من یک هفته است که معلم سرخانه ی یکی از شاگردان کلاسم شده ام وضع درسی اش خیلی خراب بود خانواده اش اصرار کردند من هم پذیرفتم ، خانه اشان در کوچۀ بن بست و باریکی است که فاصلۀ خانه های دوطرف کوچه فقط به اندازۀ پهنای یک ماشین است. دخترک گندمگون، خانۀ انتهای کوچه زندگی می کند. آن پنجره ای که هر روز او را کنارش می بینم بزرگ است، تمام کوچه را می شود از درونش دید من از پنجره خانۀ دست چپی او را نگاه می کنم، انتظاری دلهره آور اما شیرین در چشمهایش موج می زند منتظر می ماند و بعد با ناامیدی پرده ها را می کشد و گلدان شمعدانی زیبایی را پشت پنجره می گذارد و می رود.
من به دیدنش عادت کرده ام هر روز حوالی همان ساعت4 سر شاگردم را با چند تمرین مشکل که می دانم وقتش را خواهد گرفت، گرم می کنم و خود به تماشای او می نشینم. صورت نابی دارد به تابلوهای اساطیری یونان می ماند آدم از نگاه کرن به صورتش سیر نمی شود. بینی سربالای استخوانی که به لبهای زیبای برجسته ای ختم می شود با گونه های برآمدۀ دلبرانه و چشمهای کشیده درشت به رنگ قهوه ای روشن بـی نظیری که تمام این مجموعه را موهای به
راستی کمندش کامل می کند، ولی کوچک است شاید هفده ساله باشد، چرا همیشه کنار پنجره منتظر است؟ شاید مسافری یا چشم در راهی دارد؟ یا شاید این انتظار فریبانه را برای به دام انداختن عاشقی تمرین می کند؟! هر چه هست من از نظاره کردن این تابلوی زیبای نقاشی لذت می برم و لحظه های کسالت بار آموزش به شاگرد کم حواسم را با زیبای پشت پنجره شیرین می کنم. اما انتظارش نفس گیر و قابل تقدیر است راستش را بخواهید این تندیس را باید چشم به راهش باشند! راستی که خداوند در آفرینش انسان چه هنرها که به خرج نداده و کلک هنر نمایش چه ها که به تصویر نکشیده.
صدای دخترک شاگرد مرا به خودم بازگرداند، گفتم: تمام مسسئله ها را حل کردی؟ بده ببینم... با ترس دفترش را جلوی چشمهایم گذاشت اما انگار چشمهایم دودو می زد بس که به دختر گندمگون چشم دوخته ام به جز تصویر او سخت چیز دیگری به چشمم می آید خصوصا این دفتر حل تمرین پر غلط شاگردم که انگار هر چه من به او می گویم را آب جوی می برد گفتم: چرا به درس گوش نمی دهی دختر جان یک بار در مدرسه یک بار هم در خانه همه برایت تکرار می شود معلوم نیست حواست کجاست؟، دوباره نگاهم به پنجره افتاد دخترک پرده ها را کشیده بود و طبق معمول گلدان پشت پنجره بود. به شاگردم گفتم: فردا نمی آیم اما برای پس فردا باید تمرینهایت را درست حل کرده باشی! فهمیدی... با سر پاسخم داد، کیفم را برداشتم و راهی خانه شدم.
حالا یک ماهی است که به این کوچه می آیم دیگر دیدن دخترک برایم عادت شده من هم همانند او منتظرم ببینم کیست این شاهزادۀ سوار بر اسب بالدار آرزوها؟ که امروز انتظارمان پایان گرفت شاهزاده آمد اما در لباس سربازی جوان ،با قدی بلند و افراشته و سینه ای ستبر و قدمهایی استوار حدوداً 20 ساله بود اما جفت خوبی بود برای آن کبوتر چاهی زیبا که جلد بامش شده بود، دخترک تا او را دید تمام شوق و عشق اش را در چشم هایش ریخت و گویی با نگاه او را به آغوش می کشد برایش در سکوت دستی تکان داد جوان سرباز هم وقتی متوجه دخترک شد بقیه راه را دوید تابه پایین پنجره رسید بسته ای را به طرف پنجره پرتاب کرد که دختر با مهارت تمام آن را در بین زمین و هوا گرفت بعد دستی تکان داد و به پنجرۀ آن طرفی اشاره کرد و به خانه سمت راستی وارد شد همین که به پشت پنجره رسید پرده را کشید و چشمهایش را به چشمهای دختر گندمگون که حالا نگاهش شفاف تر از همیشه بود دوخته شد دخترک انگار جانش تازه شده باشد در جا ایستاده گوی رقص کنان آسمان را که ابری بود و تاریک به سخره می گرفت ناگهان باران شروع به باریدن کرد هر دو عاشق سرهایشان را از پنجره بیرون آوردند تا طراوت باران بهاری لحظه ناب جوانی اشان را تـر کند و التهاب عشقشان را کـمی آرامش ببخشـد. کودکانه مـی خندیدند لبخندشان را به یکدیگر هدیه می کردند آنچه در نگاهشان موج می زد کلام بی صدای روزهای دوری بود، گویی برای گفتن حرف اشان نیازی به کلام هم حتی نباشد آنها در نگاه دنیای یکدیگر را تفسیر می کردند آنچه بزرگان ادب و شعر و هنر در بیانش عاجز بودند من به راحتی در چشمان عاشق و جوان آنها می دیدم نه می توانستم چشم از آنها بردارم نه می خواستم مزاحم روح لطیف و لحظه نابشان باشم که ناگهان پسر سرباز متوجه من شد با شاره سر دختر را خبر کرد و هر دو به من چشم دوختند مانند سارقی که جواهری
من به دیدنش عادت کرده ام هر روز حوالی همان ساعت4 سر شاگردم را با چند تمرین مشکل که می دانم وقتش را خواهد گرفت، گرم می کنم و خود به تماشای او می نشینم. صورت نابی دارد به تابلوهای اساطیری یونان می ماند آدم از نگاه کرن به صورتش سیر نمی شود. بینی سربالای استخوانی که به لبهای زیبای برجسته ای ختم می شود با گونه های برآمدۀ دلبرانه و چشمهای کشیده درشت به رنگ قهوه ای روشن بـی نظیری که تمام این مجموعه را موهای به
راستی کمندش کامل می کند، ولی کوچک است شاید هفده ساله باشد، چرا همیشه کنار پنجره منتظر است؟ شاید مسافری یا چشم در راهی دارد؟ یا شاید این انتظار فریبانه را برای به دام انداختن عاشقی تمرین می کند؟! هر چه هست من از نظاره کردن این تابلوی زیبای نقاشی لذت می برم و لحظه های کسالت بار آموزش به شاگرد کم حواسم را با زیبای پشت پنجره شیرین می کنم. اما انتظارش نفس گیر و قابل تقدیر است راستش را بخواهید این تندیس را باید چشم به راهش باشند! راستی که خداوند در آفرینش انسان چه هنرها که به خرج نداده و کلک هنر نمایش چه ها که به تصویر نکشیده.
صدای دخترک شاگرد مرا به خودم بازگرداند، گفتم: تمام مسسئله ها را حل کردی؟ بده ببینم... با ترس دفترش را جلوی چشمهایم گذاشت اما انگار چشمهایم دودو می زد بس که به دختر گندمگون چشم دوخته ام به جز تصویر او سخت چیز دیگری به چشمم می آید خصوصا این دفتر حل تمرین پر غلط شاگردم که انگار هر چه من به او می گویم را آب جوی می برد گفتم: چرا به درس گوش نمی دهی دختر جان یک بار در مدرسه یک بار هم در خانه همه برایت تکرار می شود معلوم نیست حواست کجاست؟، دوباره نگاهم به پنجره افتاد دخترک پرده ها را کشیده بود و طبق معمول گلدان پشت پنجره بود. به شاگردم گفتم: فردا نمی آیم اما برای پس فردا باید تمرینهایت را درست حل کرده باشی! فهمیدی... با سر پاسخم داد، کیفم را برداشتم و راهی خانه شدم.
حالا یک ماهی است که به این کوچه می آیم دیگر دیدن دخترک برایم عادت شده من هم همانند او منتظرم ببینم کیست این شاهزادۀ سوار بر اسب بالدار آرزوها؟ که امروز انتظارمان پایان گرفت شاهزاده آمد اما در لباس سربازی جوان ،با قدی بلند و افراشته و سینه ای ستبر و قدمهایی استوار حدوداً 20 ساله بود اما جفت خوبی بود برای آن کبوتر چاهی زیبا که جلد بامش شده بود، دخترک تا او را دید تمام شوق و عشق اش را در چشم هایش ریخت و گویی با نگاه او را به آغوش می کشد برایش در سکوت دستی تکان داد جوان سرباز هم وقتی متوجه دخترک شد بقیه راه را دوید تابه پایین پنجره رسید بسته ای را به طرف پنجره پرتاب کرد که دختر با مهارت تمام آن را در بین زمین و هوا گرفت بعد دستی تکان داد و به پنجرۀ آن طرفی اشاره کرد و به خانه سمت راستی وارد شد همین که به پشت پنجره رسید پرده را کشید و چشمهایش را به چشمهای دختر گندمگون که حالا نگاهش شفاف تر از همیشه بود دوخته شد دخترک انگار جانش تازه شده باشد در جا ایستاده گوی رقص کنان آسمان را که ابری بود و تاریک به سخره می گرفت ناگهان باران شروع به باریدن کرد هر دو عاشق سرهایشان را از پنجره بیرون آوردند تا طراوت باران بهاری لحظه ناب جوانی اشان را تـر کند و التهاب عشقشان را کـمی آرامش ببخشـد. کودکانه مـی خندیدند لبخندشان را به یکدیگر هدیه می کردند آنچه در نگاهشان موج می زد کلام بی صدای روزهای دوری بود، گویی برای گفتن حرف اشان نیازی به کلام هم حتی نباشد آنها در نگاه دنیای یکدیگر را تفسیر می کردند آنچه بزرگان ادب و شعر و هنر در بیانش عاجز بودند من به راحتی در چشمان عاشق و جوان آنها می دیدم نه می توانستم چشم از آنها بردارم نه می خواستم مزاحم روح لطیف و لحظه نابشان باشم که ناگهان پسر سرباز متوجه من شد با شاره سر دختر را خبر کرد و هر دو به من چشم دوختند مانند سارقی که جواهری
۶۶.۱k
۰۴ مهر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.