سناریوی شماره

{سناریوی شماره ۸}
|| پارت شانزدهم || 
نام سناریو:
《 قلبی از سنگ 》

سکوت کلبه برای چند لحظه دیگر ادامه یافت. نگاه الا بر کاتسوکی ثابت بود، گویی تلاش می‌کرد عمق درد او را درک کند. سپس، الا نفس لرزانی کشید و شروع به صحبت کرد، صدایش آرام اما پر از دردی قدیمی بود.

**الا (با صدایی که تلطیف شده بود):** "میدونم. دقیقاً میدونم چه حسی داره. اون بی‌کسی... اون حس تنها موندن توی دنیایی که ناگهان خالی شده... اون خشم از اینکه چرا تو زنده موندی و اونا نه."

او چشمانش را بست، گویی خودش را برای بازگشت به خاطره‌ای دردناک آماده می‌کرد.
**الا:** "پدر و مادرم... در یک تصادف رانندگی مردند. شب بود و باران می‌بارید. ماشین از جاده منحرف شد و به دره‌ای سقوط کرد." دستانش را به هم فشرد، انگار می‌خواست جلوی لرزششان را بگیرد. "من هم اونجا بودم. وحشتناک بود... تازه ۱۳ سال بیشتر نداشتم... هنوز هم بعضی وقتا صدای برخورد ماشین، صدای شیشه‌ها که می‌شکستن، و بعدش... اون سکوت وحشتناک... تو گوشم هست. بعد از اون اتفاق... چهار ماه در کما بودم. وقتی به هوش آمدم، فهمیدم که دیگه هیچکس رو ندارم. حتی اون... اون کسی که یه زمانی برادر صدااش می‌کردم... وقتی منو دید، حتی به چشمام نگاه نکرد. برعکس..."

اشکی بر گونه‌اش غلتید، اما آن را پاک نکرد، گویی این اشک بخشی از داستانش بود.
**الا:** "چهار سال بعد اومد... فکر کردم برگشته پیشم. برای یه لحظه، خوشحال شدم. خب، اون تنها کسی بود که از خانوادم باقی مونده بود. ولی ای کاش... ای کاش اصلاً برنمی‌گشت. چون بعد از اون روز، دنیام از همیشه تاریک‌تر شد. تاریک‌تر از سیاهی."

او خنده‌ی تلخ و کوتاهی کرد که هیچ نشاطی در آن نبود.
**الا:** "گاهی فکر می‌کنم اگر اون شب با اونا می‌مردم، بهتر بود. این درد تنهایی... این فشار مسئولیت... این قلب شکسته..." دستش را روی سینه‌اش گذاشت. "همه‌چیز رو تنهایی تحمل کردم. تا امروز. ولی... ولی تو حداقل اون برادر ناطنیت، ایزوکو رو داشتی... من هیچکس رو نداشتم."

سکوت دوباره بر کلبه حاکم شد. وزن غم‌هایشان هوای اتاق را سنگین کرده بود.

کاتسوکی به او نگاه کرد. برای اولین بار، نه به عنوان یک مزاحم یا یک متحد استراتژیک، بلکه به عنوان انسانی دیگر که او نیز با هیولای از دست دادن دست و پنجه نرم کرده بود. در چشمان قرمز او، همدردی عمیقی موج می‌زد.

**کاتسوکی (با صدایی که خشونتش نرم شده بود):** "تو تنها نیستی. الان اینجا نیستی."
او مکثی کوتاه کرد.
**کاتسوکی:** "و ایزوکو... اون فقط برادر ناطنی نیست. اون ثابت کرده که خانواده به خون نیست

سکوت کلبه برای چند لحظه سنگین شد. نگاه الا بر کاتسوکی ثابت بود، منتظر واکنشی که هرگز از کسی نگرفته بود. شرح دردِ الا در هوا معلق بود.

کاتسوکی به جای حرف زدن، نگاهی به سمتی انداخت، انگار که دیوارهای چوبی کلبه ناگهان جذاب شده بودند. صورتش کمی در هم رفت، نه از تحقیر، بلکه گویی در حال جویدن کلماتی بود که هرگز به زبان نیاورده بود. مشت های گره کرده اش آرام شدند.

**کاتسوکی (با صدایی کمی خشن، اما بدون عصبانیت قبلی):** "تچ... میدونی..." او مکثی کوتاه کرد، گویی پیدا کردن کلمات برایش عذاب آور بود. "اون موقع... بعد از اون اتقاق ... فکر میکردم بدبخت ترین آدم روی زمینه. که هیچکس درد منو نمیفهمه."

او نگاهش را به الا برگرداند. نگاهش سخت بود، اما دیگر خالی از درک نبود.
**کاتسوکی:** "حالا میبینم که... اشتباه میکردم. بدبختی مسابقه نیست که برنده داشته باشه." او با حالتی تقریباً معذب، دستش را برای یک لحظه به پشت گردنش کشید. "ایزوکو... اون یه فرشته نگهبنده بود که خودش از جهنم اومده بود. شانس آوردم."

سپس با صدایی پایین تر، که تقریباً شبیه غرغر بود، اضافه کرد:
**کاتسوکی:** "و الانم... داشتن یه نفر که... دردتو میفهمه... خودش یه جور شانس منه. حتی اگه شرایط لعنتیش این شکلی باشه."

حرفهایش ناشیانه و کمی خشن بود، اما برای الا، که هیچگاه چنین تصدیق صادقانه‌ای از دردی مشترک نشینده بود، مانند نوایی آرامش‌بخش بود. این قوی‌ترین شکل همدردی بود که می‌توانست از کسی مانند کاتسوکی دریافت کند: به رسمیت شناختن رنج او، بدون ترحمِ تحقیرآمیز.

اتحاد آنها در آن کلبهٔ سرد، اکنون بر پایهٔ درکی ساخته شده بود که تنها بین دو بازماندهٔ شکسته ممکن بود به وجود آید.
دیدگاه ها (۱۲)

ببین بچه‌ها من الان سه تا پارت دادم یعنی الان شما خیلی باید ...

ها ها ها من اینو کاملا بی منظور گفتم کاملا اصلا ربطی هم نداش...

نظرتون

{سناریوی شماره ۸} || پارت پانزدهم || نام سناریو:《 قلبی از س...

{سناریوی شماره ۸} || پارت سی چهارم ||نام سناریو: 《 قلبی از س...

{سناریوی شماره ۸} || پارت چهلم ||نام سناریو: 《 قلبی از سنگ 》...

{سناریوی شماره ۸} || پارت سی سوم ||نام سناریو: 《 قلبی از سنگ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط