سناریوی شماره
{سناریوی شماره ۸}
|| پارت پانزدهم ||
نام سناریو:
《 قلبی از سنگ 》
کلامی از نويسنده:
((بچه من برای این سناریوی خیلی زحمت کشیدم لطفا حمایت کنی بعضیا اصلا نه لایک میکنن که کامنت
اگه یه قلب ساده هم کامنت کنی ممنون میشم 🫂))
**[صحنه دوم: کلبه متروکه]**
کاتسوکی و الا در سکوت نشسته بودند، هر کدام در دنیای فکری خود غرق شده بودند. ناگهان، لرزش خفیف و تقریباً نامحسوس تلفن همراهی که کاتسوکی آن را از الا گرفته بود (همان که پیام اوراراکا رویش آمده بود)، فضای سنگین کلبه را شکست.
کاتسوکی با احتیاط گوشی را برداشت. یک اعلان بسیار کوتاه از یک برنامه ناشناس روی صفحه ظاهر شده و بلافاصله محو شد. چشمانش گشاد شد
**الا (نگران):** "چه شد؟"
**کاتسوکی (با چهرهای جدی و در عین حال حاکی از یک امید کوچک):** "ایزوکو... او پیدامان کرده."
او سریعاً گوشی را به الا نشان داد. روی صفحه، یک نقشه ساده با یک نقطه چشمکزن نمایش داده میشد که موقعیت دقیق کلبه آنها را نشان میداد، همراه با یک پیام متنی کوتاه و رمزنگاری شده که فقط کاتسوکی معنای آن را میفهمید:
**«زنده باش. در حال برنامهریزی. منتظر علامت بعدی باش.»**
کاتسوکی نفس راحتی کشید. ایزوکو نه تنها پیدایشان کرده بود، بلکه در حال نقشه کشیدن بود. این یعنی آنها کاملاً تنها نبودند.
**الا (با حسی از حیرت و کمی امید):** "این... این خوب است؟ یعنی میتونیم بهش اعتماد کنیم؟"
**کاتسوکی (با قطعیتی که مدتها در صدایش نبود):** "به ایزوکو میشود بیش از هر کس دیگری در این جهان اعتماد کرد. اگر او بگوید در حال برنامهریزی است، یعنی راهی پیدا خواهد کرد."
سکوت کلبه برای لحظهای دیگر ادامه یافت، اما این بار نفسهای آنها سنگینی هوای پر از راز را میشکست. نگاه الا روی کاتسوکی ثابت بود، پر از کنجکاوی و دردی که حالا گویی کمی سبکتر شده بود، چون بخشی از آن را با کسی سهیم شده بود.
**الا (با صدایی آرام، تقریباً آهسته):** "حالا که تو... حالا که تقریباً همه چیز منو میدونی... داستان تو چیه؟ این شتو... این مردی که خودت رو به کشتن دادنش انداختن... ماجراش چیه؟ چرا اینقدر بهت حساسن؟"
کاتسوکی نگاهی به در کلبه انداخت، گویی مطمئن بود که هیچکس آنجا نیست، اما باز هم احتیاط حکم میکرد. نفس عمیقی کشید. باز کردن این فصل از زندگی برایش سخت بود، اما حالا که الا قلب سنگیاش را کمی شکسته بود، احساس میکرد میتواند کمی از سنگینی داستان خودش را هم با او تقسیم کند.
**کاتسوکی (با صدایی گرفته، که از خشم قدیمی عمیقی میآمد):** "پانزده ساله بودم. یه شب... مهمونی خانوادگی بود. همه بودن. پدر، مادر، خواهر کوچیکم..." صدایش برای یک لحظه خفه شد. او چشمانش را بست. "یک گروه مسلح... وارد شدن. به نظر میرسید دقیقاً میدونستن کی کجاست و چی میخواد. همه رو... همه رو کشتن. جلوی چشمای من."
الا دستش را به سینه گذاشت، گویی توصیف کاتسوکی دردی فیزیکی در قلبش ایجاد کرد.
**کاتسوکی (ادامه داد، حالا با چشمانی باز و خیره به دیوار چوبی که گویی صحنه آن شب را دوباره میدید):** "من فقط به خاطر یه تصادف جون سالم به در بردم. زیر آوار یه مبلمان گیر کرده بودم. وقتی خودم رو بیرون کشیدم... همه چیز تمام شده بود. خون... همه جا خون بود."
سکوتی عمیق فضای کلبه را فرا گرفت. الا حتی نمیتوانست کلمهای بر زبان بیاورد.
**کاتسوکی (با خشم و تلخی):** "سه سال بعد، بعد از اینکه خودم رو جمع و جور کردم و ثروتم رو چند برابر، فهمیدم اون حمله یه تصادف نبود. یه قرارداد کشتار بود. و مغز متفکر پشتش... شتو بود. یه رقیب تجاری پدرم که فکر میکرد حذف خانوادۀ ما راه رو براش باز میکنه."
او مشتهایش را چنان گره کرد که بندهای انگشتانش سفید شد.
**کاتسوکی:** "من دارم زندگیم رو میگذرونم تا ثابت کنم اون اشتباه میکرد. تا شرکتش رو نابود کنم. تا خودش رو به زبالهدونی تاریخ بندازم. دیروز... قرار بود یه قرارداد بزرگ با هم امضا کنیم. قرار بود اعتمادش رو جلب کنم و بعد ضربه نهایی رو بزنم. اما اون... اون اول زد. اون فیلم جعلی رو ساخت و قتل رو به گردن من انداخت."
الا به او خیره مانده بود. حالا تمام قطعات پازل برایش جا افتاده بود. خشم او، جدیتش، این همه خطر کردن... همه ریشه در یک تراژدی خانوادگی داشت.
**الا (با صدایی لرزان):** "پس ما... هر دو... به نوعی قربانی یه آدم حسابی هستیم. فقط تفاوت در سلاحشونه."
کاتسوکی سرش را به نشانه تأیید تکان داد. برای اولین بار، نگاهش به الا نه نگاه یک گروگان یا یک متحد مشکوک، که نگاه یک همدرد بود. دو قلبی از سنگ که هر کدام به دلیلی مختلف ترک برداشته بودند.
|| پارت پانزدهم ||
نام سناریو:
《 قلبی از سنگ 》
کلامی از نويسنده:
((بچه من برای این سناریوی خیلی زحمت کشیدم لطفا حمایت کنی بعضیا اصلا نه لایک میکنن که کامنت
اگه یه قلب ساده هم کامنت کنی ممنون میشم 🫂))
**[صحنه دوم: کلبه متروکه]**
کاتسوکی و الا در سکوت نشسته بودند، هر کدام در دنیای فکری خود غرق شده بودند. ناگهان، لرزش خفیف و تقریباً نامحسوس تلفن همراهی که کاتسوکی آن را از الا گرفته بود (همان که پیام اوراراکا رویش آمده بود)، فضای سنگین کلبه را شکست.
کاتسوکی با احتیاط گوشی را برداشت. یک اعلان بسیار کوتاه از یک برنامه ناشناس روی صفحه ظاهر شده و بلافاصله محو شد. چشمانش گشاد شد
**الا (نگران):** "چه شد؟"
**کاتسوکی (با چهرهای جدی و در عین حال حاکی از یک امید کوچک):** "ایزوکو... او پیدامان کرده."
او سریعاً گوشی را به الا نشان داد. روی صفحه، یک نقشه ساده با یک نقطه چشمکزن نمایش داده میشد که موقعیت دقیق کلبه آنها را نشان میداد، همراه با یک پیام متنی کوتاه و رمزنگاری شده که فقط کاتسوکی معنای آن را میفهمید:
**«زنده باش. در حال برنامهریزی. منتظر علامت بعدی باش.»**
کاتسوکی نفس راحتی کشید. ایزوکو نه تنها پیدایشان کرده بود، بلکه در حال نقشه کشیدن بود. این یعنی آنها کاملاً تنها نبودند.
**الا (با حسی از حیرت و کمی امید):** "این... این خوب است؟ یعنی میتونیم بهش اعتماد کنیم؟"
**کاتسوکی (با قطعیتی که مدتها در صدایش نبود):** "به ایزوکو میشود بیش از هر کس دیگری در این جهان اعتماد کرد. اگر او بگوید در حال برنامهریزی است، یعنی راهی پیدا خواهد کرد."
سکوت کلبه برای لحظهای دیگر ادامه یافت، اما این بار نفسهای آنها سنگینی هوای پر از راز را میشکست. نگاه الا روی کاتسوکی ثابت بود، پر از کنجکاوی و دردی که حالا گویی کمی سبکتر شده بود، چون بخشی از آن را با کسی سهیم شده بود.
**الا (با صدایی آرام، تقریباً آهسته):** "حالا که تو... حالا که تقریباً همه چیز منو میدونی... داستان تو چیه؟ این شتو... این مردی که خودت رو به کشتن دادنش انداختن... ماجراش چیه؟ چرا اینقدر بهت حساسن؟"
کاتسوکی نگاهی به در کلبه انداخت، گویی مطمئن بود که هیچکس آنجا نیست، اما باز هم احتیاط حکم میکرد. نفس عمیقی کشید. باز کردن این فصل از زندگی برایش سخت بود، اما حالا که الا قلب سنگیاش را کمی شکسته بود، احساس میکرد میتواند کمی از سنگینی داستان خودش را هم با او تقسیم کند.
**کاتسوکی (با صدایی گرفته، که از خشم قدیمی عمیقی میآمد):** "پانزده ساله بودم. یه شب... مهمونی خانوادگی بود. همه بودن. پدر، مادر، خواهر کوچیکم..." صدایش برای یک لحظه خفه شد. او چشمانش را بست. "یک گروه مسلح... وارد شدن. به نظر میرسید دقیقاً میدونستن کی کجاست و چی میخواد. همه رو... همه رو کشتن. جلوی چشمای من."
الا دستش را به سینه گذاشت، گویی توصیف کاتسوکی دردی فیزیکی در قلبش ایجاد کرد.
**کاتسوکی (ادامه داد، حالا با چشمانی باز و خیره به دیوار چوبی که گویی صحنه آن شب را دوباره میدید):** "من فقط به خاطر یه تصادف جون سالم به در بردم. زیر آوار یه مبلمان گیر کرده بودم. وقتی خودم رو بیرون کشیدم... همه چیز تمام شده بود. خون... همه جا خون بود."
سکوتی عمیق فضای کلبه را فرا گرفت. الا حتی نمیتوانست کلمهای بر زبان بیاورد.
**کاتسوکی (با خشم و تلخی):** "سه سال بعد، بعد از اینکه خودم رو جمع و جور کردم و ثروتم رو چند برابر، فهمیدم اون حمله یه تصادف نبود. یه قرارداد کشتار بود. و مغز متفکر پشتش... شتو بود. یه رقیب تجاری پدرم که فکر میکرد حذف خانوادۀ ما راه رو براش باز میکنه."
او مشتهایش را چنان گره کرد که بندهای انگشتانش سفید شد.
**کاتسوکی:** "من دارم زندگیم رو میگذرونم تا ثابت کنم اون اشتباه میکرد. تا شرکتش رو نابود کنم. تا خودش رو به زبالهدونی تاریخ بندازم. دیروز... قرار بود یه قرارداد بزرگ با هم امضا کنیم. قرار بود اعتمادش رو جلب کنم و بعد ضربه نهایی رو بزنم. اما اون... اون اول زد. اون فیلم جعلی رو ساخت و قتل رو به گردن من انداخت."
الا به او خیره مانده بود. حالا تمام قطعات پازل برایش جا افتاده بود. خشم او، جدیتش، این همه خطر کردن... همه ریشه در یک تراژدی خانوادگی داشت.
**الا (با صدایی لرزان):** "پس ما... هر دو... به نوعی قربانی یه آدم حسابی هستیم. فقط تفاوت در سلاحشونه."
کاتسوکی سرش را به نشانه تأیید تکان داد. برای اولین بار، نگاهش به الا نه نگاه یک گروگان یا یک متحد مشکوک، که نگاه یک همدرد بود. دو قلبی از سنگ که هر کدام به دلیلی مختلف ترک برداشته بودند.
- ۴.۸k
- ۱۴ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط