میان ابر ها غوغا بود
میان ابر ها غوغا بود
ابر کوچک بیتابی میکرد
او حامل یک خبر بود
کودکی با دیدن ابر کوچک دست هایش را به آسمان بلند کرده بود و در دلش چیزی گفت که در آسمان طنین انداز شد
ابر بیتاب بود و آرام و قرار نداشت
همه میدانستند خبر چیست
ابر ها دور هم جمع شدند تا به ابر کوچک کمک کنند
آسمان گرفته بود
ابر ها سیاه و پر آب بودند
پسر کوچک چشمش به آسمان و ببتاب برای دیدن قطرات باران
صدای رعد و برق کل آسمان و زمین را فرا گرفت
و پس از آن
اولین قطره ی باران
ابر کوچک به قولش وفا کرد
قطرات باران به پنجره میخوردند
پسر آرام مادرش را تکان داد
مادر مریض بود
آخرین آرزویش دیدن قطرات باران روی پنجره ی خانه بود
مادر لبخند زد
و در همان حال از دنیا رفت
پسر همراه ابر کوچک اشک میریخت...
#خودم نوشت
ابر کوچک بیتابی میکرد
او حامل یک خبر بود
کودکی با دیدن ابر کوچک دست هایش را به آسمان بلند کرده بود و در دلش چیزی گفت که در آسمان طنین انداز شد
ابر بیتاب بود و آرام و قرار نداشت
همه میدانستند خبر چیست
ابر ها دور هم جمع شدند تا به ابر کوچک کمک کنند
آسمان گرفته بود
ابر ها سیاه و پر آب بودند
پسر کوچک چشمش به آسمان و ببتاب برای دیدن قطرات باران
صدای رعد و برق کل آسمان و زمین را فرا گرفت
و پس از آن
اولین قطره ی باران
ابر کوچک به قولش وفا کرد
قطرات باران به پنجره میخوردند
پسر آرام مادرش را تکان داد
مادر مریض بود
آخرین آرزویش دیدن قطرات باران روی پنجره ی خانه بود
مادر لبخند زد
و در همان حال از دنیا رفت
پسر همراه ابر کوچک اشک میریخت...
#خودم نوشت
۷.۵k
۱۸ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.