به نام خدا
به نام خدا
«نامه ای به عشق13ساله ام»!
...
امروز در حال خواندن کتاب«نامه ای به ایزابل» تصمیم جدیدی گرفتم.
تصمیم گرفتم که تمام خاطرات و نگاه های «تو» را فراموش کنم!
و تا وقتی که نتوانستم ،فراموشت کنم،هرگز به مرد دیگری دل نبندم!
به مرد دیگری دل نبندم که وقتی به صورتش نگاه میکنم «تو» را ببینم...
خواستم برای فراموش کردنت به سمت مرد دیگری بروم،
چه کار احمقانه ای، چه خیانت بزرگی!!!
امشب لابه لای همین کتاب تصمیم گرفتم به گور.. «نه»!
به دریا..«نه»!
به مرداب بسپارمت!
هرگوری ممکن است روزی شکافته شود و هر دریایی به ساحلی خواهد اما مرداب اینگونه نیست!!!
مرداب قانون خودش را دارد:«هیچ چیز پس گرفتنی نیس»!.......
فقط شش سال داشتم که به شیطنت هایت دل بستم و بعد ها به خودت!..
برایم سوال است (تو چه طور عشق مرا نفهمیدی؟؟؟؟)
تو چطور از لرزش صدایم ،از سرخ شدن وتب کردنم، از صدای قلبم که تا «تو» را میدید فریاد میزد ، نفهمیدی که عاشقت هستم!
شاید تو هم مثل مادرت عاشق دختران مو بلند بودی، برای همین دختری مثل من که هر چه بیشتر دلش میگیرد بیشتر موهایش را کوتاه می کند برایت جذبه ای نداشت....
(موهای بلندش را شانه می زنی؟؟
نوازششان میکنی؟؟)
گمان نمیکنم!!!!
بی احساس تر از این حرف هایی...
گاهی با خود میگویم:(«تو »اصلا دوستش داری؟)
یا فقط به صلاح اندیشیدی،«به صلاحی که مادرت برایت انتخاب کرد!»...
گاهی دلم به حال آن «دخترک گیسو بلند» می سوزد...
دختری که انتخاب «مادرت» بود.
«مادرت» همان پیرزنی که چشمان پر طمع و پول پرستش را شاید خاک بتواند سیر کند!!....
آن «پیر زن طماع» شبی به خوابم آمد.
پسرکی پنج ، شش ساله مظلومانه کنارش نشسته بود.
صورت آن«پیر زن» شبیه روز های اواخر پدر بزرگم شده بود، به من می گفت:(تو راضی نیستی اونا یه بچه مث این داشته باشن؟)
من در جوابش میگفتم:(من راضی ام!)
حرفم را باور نمیکرد .
هی تکرار میکرد و هی پیر تر میشد.
صورتش هر لحظه چروکیده تر میشد،
میترسیدم....
داد میزدم (من راضی ام!) تا پیر نشود اما او....
از خواب پریدم....
گاهی اوقات به این خواب فکر میکنم.
من چقدر میتوانم پست باشم که راضی به خوشبختی ات نباشم.،منی که راضی بودم تمام وجودم را فدای لبخندت کنم!....
دلم به حال خودم می سوزد....
در این شب که تصمیم به فراموشیت گرفتم تمام خاطرات 6تا۱۸سالگی ام در ذهنم مرور میشود...
گاهی فکر میکنم شاید بخاطر شکستن دل آن«پسرک چاق و مهربان» که در نگاهش به من محبتی بود،همانند محبت نگاه های من به تو،دلم لایق شکستن شد!
چقدر عشق تو بی رحمم کرده بود،آن زمان که«پسرک» به در خانه یمان آمده بود،بالبخند سلام داد و من در پاسخ در را به رویش کوبیدم!
شکستن دلم از جانب «تو» تاوان شکستن دل آن «پسرک چاق و مهربان» بود!...
«پسرکی» که «آن شب» چشمانش را به زمین دوخته بودو مدام عرق های پیشانی اش را پاک میکرد،«پسرکی» که ازشرم صحبت با من سرخ شده بود!
«پسرکی» که آنقدر صاف و ساده بود که وقتی پرسیدم (هدفت از ازدواج چیه؟)
صادقانه گفت(هیچی!!!!)
ومن پوزخندی تمسخر آمیز زدم...
امشب چه شده مرا؟
امشب خاطرات آن «پسرک چاق و مهربان» ملکه ی عذابم شده ...
به او که فکر میکنم از خودم متنفر می شوم...
«پسرکی» که وقتی ازش پرسیدم (انتخاب خودتون بودم یا مادرتون؟)
از سادگی گفت:«خودم دیدم، خواستم!»
حال که فکر میکنم ،میبینم ،نرسیدن به تو برای تاوان دل او خیلی کم است.
تمام سختی هایم را هم که روی هم بگذارم ،نمیتوانم تاوان دل او را بدهم!
اگر آبروی خانواده ام برایم مهم نبود ،پیدایش میکردم،نباید کار سختی باشد،خانواده اش آنقدر اصیل و سرشناش هست که بتوانم پیدایش کنم!
روبه رویش زانو میزدم و از او میخاستم مرا ببخشد .
(ببخش مرا«حاج محمد» من لیاقت آن قلب پر مهر تو را نداشتم)!
من لایق همان نگاه های هرزه ی کسی هستم که نامش را عشق گذاشته ام!
...
ببین !!!
فراموش کردنت چقدر سخت شد، چون فراموش کردنت مستلزم فراموش کردن دل آن «پسرک چاق و مهربان» است...
شکستن دل خودم را شاید ولی دل شکسته او را هرگز فراموش نخاهم کرد!!...
تو چه میخاهی از جان من!!!!
در همان۶سالگی ام، هم هدفت عاشق کردن من نبود، پسر بچه ی ۱۳ساله ی شری بودی که میخاستی اذیتم کنی و سربه سرم بگذاری!!
اما من از لحظه ی تولد افسانه ای بودم که در دلش حفره ای بود .
حفره ای که عشق میتوانست پرش کند.
اما «تو» اشتباه زندگیم بودی!!
بس است دیگر بیش از این نمیتوانم....
نمیتوانم به خودم نشان دهم که چقدر بد بوده ام!!!
اما دیگر نخاهم بود...
تو امشب به مرداب میروی ودیگر دستان من با دیدنت سرد و لرزان نخاهد شد.....
..
..
ومن روزی« مردی »را خاهم یافت که در «پیچ و تاب موهای کوتاهم» عاشقم می شود...
در آن لحظه تمام قلب من متعلق به «مردی» میشود ،که خالصانه از چشمانش شعر میگویم.
خالصانه میگویم چو
«نامه ای به عشق13ساله ام»!
...
امروز در حال خواندن کتاب«نامه ای به ایزابل» تصمیم جدیدی گرفتم.
تصمیم گرفتم که تمام خاطرات و نگاه های «تو» را فراموش کنم!
و تا وقتی که نتوانستم ،فراموشت کنم،هرگز به مرد دیگری دل نبندم!
به مرد دیگری دل نبندم که وقتی به صورتش نگاه میکنم «تو» را ببینم...
خواستم برای فراموش کردنت به سمت مرد دیگری بروم،
چه کار احمقانه ای، چه خیانت بزرگی!!!
امشب لابه لای همین کتاب تصمیم گرفتم به گور.. «نه»!
به دریا..«نه»!
به مرداب بسپارمت!
هرگوری ممکن است روزی شکافته شود و هر دریایی به ساحلی خواهد اما مرداب اینگونه نیست!!!
مرداب قانون خودش را دارد:«هیچ چیز پس گرفتنی نیس»!.......
فقط شش سال داشتم که به شیطنت هایت دل بستم و بعد ها به خودت!..
برایم سوال است (تو چه طور عشق مرا نفهمیدی؟؟؟؟)
تو چطور از لرزش صدایم ،از سرخ شدن وتب کردنم، از صدای قلبم که تا «تو» را میدید فریاد میزد ، نفهمیدی که عاشقت هستم!
شاید تو هم مثل مادرت عاشق دختران مو بلند بودی، برای همین دختری مثل من که هر چه بیشتر دلش میگیرد بیشتر موهایش را کوتاه می کند برایت جذبه ای نداشت....
(موهای بلندش را شانه می زنی؟؟
نوازششان میکنی؟؟)
گمان نمیکنم!!!!
بی احساس تر از این حرف هایی...
گاهی با خود میگویم:(«تو »اصلا دوستش داری؟)
یا فقط به صلاح اندیشیدی،«به صلاحی که مادرت برایت انتخاب کرد!»...
گاهی دلم به حال آن «دخترک گیسو بلند» می سوزد...
دختری که انتخاب «مادرت» بود.
«مادرت» همان پیرزنی که چشمان پر طمع و پول پرستش را شاید خاک بتواند سیر کند!!....
آن «پیر زن طماع» شبی به خوابم آمد.
پسرکی پنج ، شش ساله مظلومانه کنارش نشسته بود.
صورت آن«پیر زن» شبیه روز های اواخر پدر بزرگم شده بود، به من می گفت:(تو راضی نیستی اونا یه بچه مث این داشته باشن؟)
من در جوابش میگفتم:(من راضی ام!)
حرفم را باور نمیکرد .
هی تکرار میکرد و هی پیر تر میشد.
صورتش هر لحظه چروکیده تر میشد،
میترسیدم....
داد میزدم (من راضی ام!) تا پیر نشود اما او....
از خواب پریدم....
گاهی اوقات به این خواب فکر میکنم.
من چقدر میتوانم پست باشم که راضی به خوشبختی ات نباشم.،منی که راضی بودم تمام وجودم را فدای لبخندت کنم!....
دلم به حال خودم می سوزد....
در این شب که تصمیم به فراموشیت گرفتم تمام خاطرات 6تا۱۸سالگی ام در ذهنم مرور میشود...
گاهی فکر میکنم شاید بخاطر شکستن دل آن«پسرک چاق و مهربان» که در نگاهش به من محبتی بود،همانند محبت نگاه های من به تو،دلم لایق شکستن شد!
چقدر عشق تو بی رحمم کرده بود،آن زمان که«پسرک» به در خانه یمان آمده بود،بالبخند سلام داد و من در پاسخ در را به رویش کوبیدم!
شکستن دلم از جانب «تو» تاوان شکستن دل آن «پسرک چاق و مهربان» بود!...
«پسرکی» که «آن شب» چشمانش را به زمین دوخته بودو مدام عرق های پیشانی اش را پاک میکرد،«پسرکی» که ازشرم صحبت با من سرخ شده بود!
«پسرکی» که آنقدر صاف و ساده بود که وقتی پرسیدم (هدفت از ازدواج چیه؟)
صادقانه گفت(هیچی!!!!)
ومن پوزخندی تمسخر آمیز زدم...
امشب چه شده مرا؟
امشب خاطرات آن «پسرک چاق و مهربان» ملکه ی عذابم شده ...
به او که فکر میکنم از خودم متنفر می شوم...
«پسرکی» که وقتی ازش پرسیدم (انتخاب خودتون بودم یا مادرتون؟)
از سادگی گفت:«خودم دیدم، خواستم!»
حال که فکر میکنم ،میبینم ،نرسیدن به تو برای تاوان دل او خیلی کم است.
تمام سختی هایم را هم که روی هم بگذارم ،نمیتوانم تاوان دل او را بدهم!
اگر آبروی خانواده ام برایم مهم نبود ،پیدایش میکردم،نباید کار سختی باشد،خانواده اش آنقدر اصیل و سرشناش هست که بتوانم پیدایش کنم!
روبه رویش زانو میزدم و از او میخاستم مرا ببخشد .
(ببخش مرا«حاج محمد» من لیاقت آن قلب پر مهر تو را نداشتم)!
من لایق همان نگاه های هرزه ی کسی هستم که نامش را عشق گذاشته ام!
...
ببین !!!
فراموش کردنت چقدر سخت شد، چون فراموش کردنت مستلزم فراموش کردن دل آن «پسرک چاق و مهربان» است...
شکستن دل خودم را شاید ولی دل شکسته او را هرگز فراموش نخاهم کرد!!...
تو چه میخاهی از جان من!!!!
در همان۶سالگی ام، هم هدفت عاشق کردن من نبود، پسر بچه ی ۱۳ساله ی شری بودی که میخاستی اذیتم کنی و سربه سرم بگذاری!!
اما من از لحظه ی تولد افسانه ای بودم که در دلش حفره ای بود .
حفره ای که عشق میتوانست پرش کند.
اما «تو» اشتباه زندگیم بودی!!
بس است دیگر بیش از این نمیتوانم....
نمیتوانم به خودم نشان دهم که چقدر بد بوده ام!!!
اما دیگر نخاهم بود...
تو امشب به مرداب میروی ودیگر دستان من با دیدنت سرد و لرزان نخاهد شد.....
..
..
ومن روزی« مردی »را خاهم یافت که در «پیچ و تاب موهای کوتاهم» عاشقم می شود...
در آن لحظه تمام قلب من متعلق به «مردی» میشود ،که خالصانه از چشمانش شعر میگویم.
خالصانه میگویم چو
۲۷.۵k
۱۴ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.