امروز از آن روزهای سخت کاری بود.
امروز از آن روزهای سخت کاری بود.
شبکاری و فکر و خیال و حرف و حدیثهای تغییر و تحولات جدید یکطرف...
برنامه ماه بعد یکطرف...
خستگی شیفتهای پشت سر هم یکطرف...
صبح بعد از شبکاری توی پذیرش بودن یکطرف...
و راهی که نیست...
ابوالقاسمی که از صبحانه خوردن فارغ شد زدم از پذیرش بیرون...
دلتنگی برای یارجان! وقتی سوار میشود روی بقیه دردها انگار در ریاضیات عددی را برسانید به توان بی نهایت...
زدم بیرون و رفتم کنج نمازخانه ای که به اندازه یک سجاده بیشتر جا ندارد...
رفتم و زدم زیر گریه...
به این فکر کردم که چرا باید اینقدر کار کنم؟!
به اینکه حالا ظهر که بروم دوباره فردا از صبح تا شب سر کارم...
به درسهای تلنبار شده امتحان جامع...
به اینکه چرا باید نگران آینده ام باشم که نتوانم این شغل لعنتی را رها کنم و بروم سراغ زندگی ام...
بعد به شاگردهای آخرکلاس دوران دبیرستان فکر کردم...
همانها که شیطنتهایشان را کرده اند...
درس را بوسیده اند و گذاشته اند کنار و رفته اند پی شوهر و بچه...
و حالا دغدغه این را ندارند که اگر روزی کارشان را رها کنند سربار زندگی کسی باشند...
به آنها که شب ها بدون دغدغه شیفت و کار و برنامه میخوابند و لنگ ظهر با کش و قوسی بیدار میشوند و بزرگترین نگرانی شان اینست که ناهار چی بپزم؟!
و به این فکر کردم که چرا بعضیها باید در زندگی همیشه برای همه چیز بجنگند...
و بعد دوباره گریه کردم...
من وقتی خیلی خسته میشوم و جسمم کم می آورد باید یک گوشه دنج گیر بیاورم و گریه کنم...
هیچوقت نفهمیده ام رابطه خستگی با گریه چیست...
اما این را فهمیده ام که اگر یارجان مانده بود، همینکه بود، میتوانست خیلی دردها را مرهم باشد...
همینکه بود انگار قلبم قوت بیشتری داشت برای گذران رنجهای زندگی...
و خستگی ها...
رفتنش مثل این بود که شما ستون یک سقف رو به ویرانی را یکدفعه بکشی...
اما آدم که نمیتواند کسی را مجبور به ماندن کند...
یکبار کسی گفت: نخواستی بماند؟!
و من گفتم: نمیشود کسی را مجبور به دوست داشتن کرد... من آدمش نیستم...
من آدمی نیستم که خودم را ببینم وقتی پای یارجان در بین است...
این بود که او رفت و من ماندم و یک عمر دلتنگی...
من ماندم و یک نمازخانه تک نفره و اشکهای لز سر دلتنگی...
من ماندم و عشق
#الهام_جعفری
#ممنوعه
#زور_زندگی_زیاد_شده
#دارم_کم_میارم
شبکاری و فکر و خیال و حرف و حدیثهای تغییر و تحولات جدید یکطرف...
برنامه ماه بعد یکطرف...
خستگی شیفتهای پشت سر هم یکطرف...
صبح بعد از شبکاری توی پذیرش بودن یکطرف...
و راهی که نیست...
ابوالقاسمی که از صبحانه خوردن فارغ شد زدم از پذیرش بیرون...
دلتنگی برای یارجان! وقتی سوار میشود روی بقیه دردها انگار در ریاضیات عددی را برسانید به توان بی نهایت...
زدم بیرون و رفتم کنج نمازخانه ای که به اندازه یک سجاده بیشتر جا ندارد...
رفتم و زدم زیر گریه...
به این فکر کردم که چرا باید اینقدر کار کنم؟!
به اینکه حالا ظهر که بروم دوباره فردا از صبح تا شب سر کارم...
به درسهای تلنبار شده امتحان جامع...
به اینکه چرا باید نگران آینده ام باشم که نتوانم این شغل لعنتی را رها کنم و بروم سراغ زندگی ام...
بعد به شاگردهای آخرکلاس دوران دبیرستان فکر کردم...
همانها که شیطنتهایشان را کرده اند...
درس را بوسیده اند و گذاشته اند کنار و رفته اند پی شوهر و بچه...
و حالا دغدغه این را ندارند که اگر روزی کارشان را رها کنند سربار زندگی کسی باشند...
به آنها که شب ها بدون دغدغه شیفت و کار و برنامه میخوابند و لنگ ظهر با کش و قوسی بیدار میشوند و بزرگترین نگرانی شان اینست که ناهار چی بپزم؟!
و به این فکر کردم که چرا بعضیها باید در زندگی همیشه برای همه چیز بجنگند...
و بعد دوباره گریه کردم...
من وقتی خیلی خسته میشوم و جسمم کم می آورد باید یک گوشه دنج گیر بیاورم و گریه کنم...
هیچوقت نفهمیده ام رابطه خستگی با گریه چیست...
اما این را فهمیده ام که اگر یارجان مانده بود، همینکه بود، میتوانست خیلی دردها را مرهم باشد...
همینکه بود انگار قلبم قوت بیشتری داشت برای گذران رنجهای زندگی...
و خستگی ها...
رفتنش مثل این بود که شما ستون یک سقف رو به ویرانی را یکدفعه بکشی...
اما آدم که نمیتواند کسی را مجبور به ماندن کند...
یکبار کسی گفت: نخواستی بماند؟!
و من گفتم: نمیشود کسی را مجبور به دوست داشتن کرد... من آدمش نیستم...
من آدمی نیستم که خودم را ببینم وقتی پای یارجان در بین است...
این بود که او رفت و من ماندم و یک عمر دلتنگی...
من ماندم و یک نمازخانه تک نفره و اشکهای لز سر دلتنگی...
من ماندم و عشق
#الهام_جعفری
#ممنوعه
#زور_زندگی_زیاد_شده
#دارم_کم_میارم
۱۳.۷k
۲۳ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.