🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿
🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿
🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿
🌗🌿🌗🌿🌗🌿
🌗🌿🌗🌿
🌗🌿
#پارت۲۹
🌗🌿دانشجوی لجباز من🌿🌗
#دیانا
رفتم داخل سالن خیلی بزرگ بود که
یه دختر خوشگل به استقبالم اومد
و چند دقیقه بعد شروع کرد
بهش گفته بودم یه آرایش لایت و دخترونه
بعد از چند ساعت تموم شد
حاضر و آماده بودم
صدای گوشیم اومد
ارسلان بود
پیام داده بود رفتم پایین
با دیدن ارسلان محوش شدم
کت و شلوار توی تنش می درخشید
اونم انگار محو من بود
فقط گفت چقدر خوشگل تر شدی
بدون درنگ سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
#ارسلان
با دیدن دیانا قند تو دلم آب شد
انگار نه انگار این همون دختره که حاضر نبودم یه لحظه هم کنارم باشه
ولی الان حسم یه چی دیگه فراتر از وابستگیه
بهش نگاه کردم از پنجره به بیرون زل زده بود
آرایش کاملا دخترونه
دیانا امشب واقعا مثل یه الماس میدرخشه
تالاری که دعوت بودیم
خیلی دور از شهر بود
برای همین زودتر راه افتادم
#دیانا
ظهر غذا نخورده بودم گشنم بود
ارسلان هم داشت از شهر دور میشد
_ارسلان من گشنمه هیچی ظهر نخوردم
#ارسلان برگرد صندلی عقب غذا گرفتم
بیار بخوریم
#دیانا تو نخوردی؟
#ارسلان بدون تو از گلوم پایین نمیرفت
#دیانا چیییی؟؟؟؟
#ارسلان شنیدی چی گفتم بیار دیگه گشنمه وگرنه خودتو میخورم
#دیانا
حرف های ارسلان برام عجیب بود
دورغ چرا وقتی بهم میگفت خوشگل شدی
بدون تو از گلوم پایین نمی رفت
قند تو دلم آب شد
برگشتم پشت کلی خوراکی و غذا بود
آوردم جلو
ساندویچ بود
بهش دادم که گفت
:نمیتونم بخورم بزار دهنم
بردم جلوی لبش دهنشو باز کرد و خورد
خودمم مال خودمو خوردم
چند ساعت بعد رسیدیم
یه باغ بزرگ چراغونی شده بود
ارسلان پیاده شد
و اومد در سمت منو باز کرد
پیاده شدم
راه افتادیم سمت باغ
#ارسلان
با دیانا راه افتادیم سمت در ورودی باغ
دستمو دور کمر دیاناحلقه کردم
انگار دیانا برای همراهی کرون من آفریده شده بود
با دیدن مادر و پدر شیما باهاشون خیلی خشک سلام و احوال پرسی کردم
و به سمت جایگاه میهمان ها رفتم
رصا رو دیدم به همراه عسل به سمتشون رفتم
#رضا
با دیدن ارسلان بغلش کردم دلم براش تنگ شده بود
_سلام بی معرفت
#ارسلان سلام حالا من شدم بی معرفت
سلام عسل بانو
چطوری خواهر کوچیکه
#عسل سلا فداتشم تو خوبی به به چه خوش تیپ شدی فکر نمی کردم بیای
#دیانا احساس غریبی میکردم که ارسلان دستمو گرفت و گفت
:خب بسته دیگه از این حرف ها دیانا عشق زندگی من:)
رضا یکی از دوستای قدیمی
و همسرش عسل که یه جور خواهر ناتنی من حساب میشه
#عسل چقدر خوشگلی شما بیا ببینمت
#دیانا یه نیم ساعتی مشغول حرف زدن با عسل و رضا بودیم
اوم های خون گرمی بودن
صدای دست و جیغ اومد فهمیدم عروس و دوماد اومدن
ارسلان با اخم همیشگی کنارم ایستاد که
🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿
🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿
🌗🌿🌗🌿🌗🌿
🌗🌿🌗🌿
🌗🌿
#پارت۲۹
🌗🌿دانشجوی لجباز من🌿🌗
#دیانا
رفتم داخل سالن خیلی بزرگ بود که
یه دختر خوشگل به استقبالم اومد
و چند دقیقه بعد شروع کرد
بهش گفته بودم یه آرایش لایت و دخترونه
بعد از چند ساعت تموم شد
حاضر و آماده بودم
صدای گوشیم اومد
ارسلان بود
پیام داده بود رفتم پایین
با دیدن ارسلان محوش شدم
کت و شلوار توی تنش می درخشید
اونم انگار محو من بود
فقط گفت چقدر خوشگل تر شدی
بدون درنگ سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
#ارسلان
با دیدن دیانا قند تو دلم آب شد
انگار نه انگار این همون دختره که حاضر نبودم یه لحظه هم کنارم باشه
ولی الان حسم یه چی دیگه فراتر از وابستگیه
بهش نگاه کردم از پنجره به بیرون زل زده بود
آرایش کاملا دخترونه
دیانا امشب واقعا مثل یه الماس میدرخشه
تالاری که دعوت بودیم
خیلی دور از شهر بود
برای همین زودتر راه افتادم
#دیانا
ظهر غذا نخورده بودم گشنم بود
ارسلان هم داشت از شهر دور میشد
_ارسلان من گشنمه هیچی ظهر نخوردم
#ارسلان برگرد صندلی عقب غذا گرفتم
بیار بخوریم
#دیانا تو نخوردی؟
#ارسلان بدون تو از گلوم پایین نمیرفت
#دیانا چیییی؟؟؟؟
#ارسلان شنیدی چی گفتم بیار دیگه گشنمه وگرنه خودتو میخورم
#دیانا
حرف های ارسلان برام عجیب بود
دورغ چرا وقتی بهم میگفت خوشگل شدی
بدون تو از گلوم پایین نمی رفت
قند تو دلم آب شد
برگشتم پشت کلی خوراکی و غذا بود
آوردم جلو
ساندویچ بود
بهش دادم که گفت
:نمیتونم بخورم بزار دهنم
بردم جلوی لبش دهنشو باز کرد و خورد
خودمم مال خودمو خوردم
چند ساعت بعد رسیدیم
یه باغ بزرگ چراغونی شده بود
ارسلان پیاده شد
و اومد در سمت منو باز کرد
پیاده شدم
راه افتادیم سمت باغ
#ارسلان
با دیانا راه افتادیم سمت در ورودی باغ
دستمو دور کمر دیاناحلقه کردم
انگار دیانا برای همراهی کرون من آفریده شده بود
با دیدن مادر و پدر شیما باهاشون خیلی خشک سلام و احوال پرسی کردم
و به سمت جایگاه میهمان ها رفتم
رصا رو دیدم به همراه عسل به سمتشون رفتم
#رضا
با دیدن ارسلان بغلش کردم دلم براش تنگ شده بود
_سلام بی معرفت
#ارسلان سلام حالا من شدم بی معرفت
سلام عسل بانو
چطوری خواهر کوچیکه
#عسل سلا فداتشم تو خوبی به به چه خوش تیپ شدی فکر نمی کردم بیای
#دیانا احساس غریبی میکردم که ارسلان دستمو گرفت و گفت
:خب بسته دیگه از این حرف ها دیانا عشق زندگی من:)
رضا یکی از دوستای قدیمی
و همسرش عسل که یه جور خواهر ناتنی من حساب میشه
#عسل چقدر خوشگلی شما بیا ببینمت
#دیانا یه نیم ساعتی مشغول حرف زدن با عسل و رضا بودیم
اوم های خون گرمی بودن
صدای دست و جیغ اومد فهمیدم عروس و دوماد اومدن
ارسلان با اخم همیشگی کنارم ایستاد که
🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿
۱۱.۷k
۲۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.