My lovely mafia🍷🧸🐾 p³⁰
هایون « شب بود و همه چی در آرامش یود غیر ازذهن من...سعی میکردم بخوابم ولی خوابم نمیبرد...توی همین افکار بودم که در اتاقم به صدا در اومد و صدای یونجی اکو شد...بیا تو اونی...
یونجی « از اونجایی که خدا بهم یه داداش سرد و مغرور داده بود خودش نتونست ماموریت رو به هایون بگه پس...خواهر عزیز دردونش یعنی منو مامور کرد تا به هایون اطلاع بدم...وارد اتاق شدم...معلوم بود نمیتونست بخوابه...خوابت نمیبره؟
هایون « نوچ....اونی...کارم داشتی؟؟؟
یونجی « راستش...هایون...تو یه مدت توی همین حرفه بودی...تا یه حدودی روال کار رو بلدی..یونگی برای انجام ماموریت جاسوسی از سایه سیاه چند تا از افراد مورد اعتمادش از باند های دیگه رو انتخاب کرد.....همینطور من و جیمین و هوسوک.....تو!
هایون « به معنای واقعی پشمام ریختع بود! این میخواست سر به تنم نباشه چجور بهم اعتماد کرده و منو آورده برای ماموریت به این مهمی؟!....م..من؟!
یونجی « اوهوم...لی هیان...جاناتان...میچا...میلا...
هایون « بوخودا من اینا رو نمیشناسم...
یونگی « نیاز هم نیست بشناسیشون!
راوی « یونجی و هایون تعجب کرده به چهار چوب در نگاه کردند و یونگی رو دیدن...
هایون « خیلییییی معذرت میخوام ولی اگه قراره منم توی این ماموریت باشم خب باید همه رو بشناسم...
یونگی « تو خود شناسیت کامل نشده عسیسم...
یونجی « یونگیااا
یونگی « خیلی خببب...لی هیان دوست بچگیم هست و بهش اعتماد دارم...میلا نونامه...خواهر کوچیک جاناتان...جانی از هممون بزرگتره...آمممم میچا...میچا کسیه که مادربزگش با مادرم دوست بود و وقتی مادرم از دست رفت گاهی ما پیش اون میرفتیم برای همین از بچگی باهم بزرگ شدیم...
یونجی « اهم...و میچا دوست دختر قبلی آقا هم هستن...
یونگی « یااااا مین یونجی! رابطه ما تموم شده دیگه
یونجی « ولی هنوزم بهم دیگه حس دارین...
هایون « نمیدونم چرا ولی از ته دلم از میچا خوشم نیومد...حیح...خب یه سوال از کی شروع میشه؟!
یونجی « از اونجایی که خدا بهم یه داداش سرد و مغرور داده بود خودش نتونست ماموریت رو به هایون بگه پس...خواهر عزیز دردونش یعنی منو مامور کرد تا به هایون اطلاع بدم...وارد اتاق شدم...معلوم بود نمیتونست بخوابه...خوابت نمیبره؟
هایون « نوچ....اونی...کارم داشتی؟؟؟
یونجی « راستش...هایون...تو یه مدت توی همین حرفه بودی...تا یه حدودی روال کار رو بلدی..یونگی برای انجام ماموریت جاسوسی از سایه سیاه چند تا از افراد مورد اعتمادش از باند های دیگه رو انتخاب کرد.....همینطور من و جیمین و هوسوک.....تو!
هایون « به معنای واقعی پشمام ریختع بود! این میخواست سر به تنم نباشه چجور بهم اعتماد کرده و منو آورده برای ماموریت به این مهمی؟!....م..من؟!
یونجی « اوهوم...لی هیان...جاناتان...میچا...میلا...
هایون « بوخودا من اینا رو نمیشناسم...
یونگی « نیاز هم نیست بشناسیشون!
راوی « یونجی و هایون تعجب کرده به چهار چوب در نگاه کردند و یونگی رو دیدن...
هایون « خیلییییی معذرت میخوام ولی اگه قراره منم توی این ماموریت باشم خب باید همه رو بشناسم...
یونگی « تو خود شناسیت کامل نشده عسیسم...
یونجی « یونگیااا
یونگی « خیلی خببب...لی هیان دوست بچگیم هست و بهش اعتماد دارم...میلا نونامه...خواهر کوچیک جاناتان...جانی از هممون بزرگتره...آمممم میچا...میچا کسیه که مادربزگش با مادرم دوست بود و وقتی مادرم از دست رفت گاهی ما پیش اون میرفتیم برای همین از بچگی باهم بزرگ شدیم...
یونجی « اهم...و میچا دوست دختر قبلی آقا هم هستن...
یونگی « یااااا مین یونجی! رابطه ما تموم شده دیگه
یونجی « ولی هنوزم بهم دیگه حس دارین...
هایون « نمیدونم چرا ولی از ته دلم از میچا خوشم نیومد...حیح...خب یه سوال از کی شروع میشه؟!
۷۷.۰k
۰۹ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.