My lovely mafia🍷🧸🐾 p³¹
یونگی « انتظار نداری که برنامه ریزی یه ماموریت مهم رو ساعت ۳ نصفه شب بهت بگم؟ خنگول بگیر بخواب...خانم مین شما هم برین لالا... و بدون هیچ جوابی در اتاق رو بستم و دوتا جوجه خنگ رو باهم تنها گذاشتم...رفتم نو آشپزخونه تا یکمی آب بخورم که هوسوک رو دیدم...موندم این بشر چرا نمیره عمارت خودش🗿چ شده برادرم...
هوسوک « یونگی...واقعا میخوای هایون رو بیاری تو این ماموریت به این مهمی؟! اونم تو بخش جاسوسی عمارت؟! تو کع میدونی تمام جاسوس هایی که توی عمارت بودن کشته شدند...
یونگی « الان نگران جون خواهرتی؟!
هوسوک « پس چی؟!
یونگی « فکر میکردم ازش بدت میاد...
هوسوک « نه در حدی که بخوام جونش تو خطر بیافته...یونگی...اون تنها کسیه ک دارم...ببین...اگه توی این ماموریت آسیبی ببینه...اونوقته که قید این همه سال دوستی رو میزنم و کاری که نباید انجام بشه رو انجام میدم...
یونگی « لحنش جدی بود...مث اینکه سر هایون شوخی نداره...هعی...بعد رفتنش منم رفتم تو اتاقم...فردا قرار بود بچه ها بیان تا برنامه ریزی کنبم...
هوسوک « یونگی...واقعا میخوای هایون رو بیاری تو این ماموریت به این مهمی؟! اونم تو بخش جاسوسی عمارت؟! تو کع میدونی تمام جاسوس هایی که توی عمارت بودن کشته شدند...
یونگی « الان نگران جون خواهرتی؟!
هوسوک « پس چی؟!
یونگی « فکر میکردم ازش بدت میاد...
هوسوک « نه در حدی که بخوام جونش تو خطر بیافته...یونگی...اون تنها کسیه ک دارم...ببین...اگه توی این ماموریت آسیبی ببینه...اونوقته که قید این همه سال دوستی رو میزنم و کاری که نباید انجام بشه رو انجام میدم...
یونگی « لحنش جدی بود...مث اینکه سر هایون شوخی نداره...هعی...بعد رفتنش منم رفتم تو اتاقم...فردا قرار بود بچه ها بیان تا برنامه ریزی کنبم...
۷۰.۶k
۰۹ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.