پارت ۷
#پارت_۷
_دیگه اونو شاید بعدا بفهمی!
+خب الان این حرفا چه ربطی به من داشت؟
_اونم بعدا میفهمی.
بعدم چنتا کاغذ لوله شده گذاشت رو میز رفتم ورداشتمشون و از اتاق اومدم بیرون از حرفاش تعجب کرده بودم.آخه حرفاش واقعا هیچ ربطی به منی که دوروزه منو دیده نداشت.مثلا میخواست بگه از توام بدم میاد؟!یا میخواست بگه توام جزو همونایی که ازشون دوری نمیکنم؟!مرتیکه روانی!با اون اخماش!رفتم تو اتاق خودمونو نقشه هارو رو میز گذاشتم.یکی من ورداشتم یکی تانیا.جفتمون بدون هیچحرفی مشغول بررسیشون شدیم.انقدر سرگرم کار بودیم که تانیا گفت:
_آنا ساعت چنده؟
+عه تانیا ساعت شیشو نیمه چرا هیشکی مارو صدا نکرده نکنه رفته باشن ما مونده باشیم؟
_اَه آنا!چقد فاز منفی میدی؟جمع کن بریم.
وساسلمونو جمع کردیم و رفتیم بیرون و بعدم رفتیم پایین سوار ماشین شدیم و به سمت خونمون راه افتادم.یهو تانیا گفت:
_عه انا چرا داری میری سمت خونتون منو نمیرسونی؟
+نه میبرمت خونه خودمون صبحم باهم بریم دانشگاه
_عه دیونه من باید به مامانم اینا خبر بدم!
+خب خبر بده!زنگ بزن بگو
_از دست تو آنا،همه کارات بدون فکره!
+اتفاقا از صبح فکر کرده بودم که امشب تورو با خودم ببرم خونمون.
بعدم جوری خندیدم که حرصش دربیاد.زنگ زد به مامانش.خداروشکر مامانش زیاد گیر نبود و اجازه داد.والا بایدم اجازه میداد تانیا خیر سرش 22 سالشه.ماشینو بردم تو حیاط
_آنا مامانت میدونه من امشب مهمونم؟
+حالا مگه تو چقد غذا میخوری؟اَدای این دختر باادبارو جلوه ننه بابا من درآریا من میدونمو توزود باش بریم تو.
رفتیم تو خونه
+مامان کجایی؟مهمون داریم.
مامانم از آشپز خونه ااومد بیرون.به من نگاه کرد و بعدم به تانیا.تانیا رفت جلو سلان و روبوسی و اینا.
+مامان این تانیاس همونی که بهت گفتم و واسم کار جور کرده
مامانمو تانیا باهم سلام احوالپرسی کردن و منم دوییدم تو اتاق تا لباسامو عوض کنم.
لباسامو با یه تیشرت آستین کوتاه قرمز و شلوار لوله سفید عوض کردم.یهو دیدم یکی مثه یابو اومد تو
_آشغال روانی چرا منو پیش مامانت تنها میزاری میری؟ها؟
+خب حالا،مامانم خوردت؟
_نه خب خجالت میکشم
+وای وای،یچیزی بگو بهت بیاد.
تانیا با یه حالت گریه گفت:
_من الان لباس ندارم خو.!؟
+گریه دارع؟من دارم بهت میدم.
یه تونیک و شلوار بهشدادم.لباسارو که پوشید بهش گفتم:
+میای کرم بریزیم؟
_بذار مامانت روز اولی که منو میبینه ...
نذاشتم حرفش تموم شه
+بیا بریم ببینم.
رفتیم پشت در اتاق آلما وایسادیم آروم بهش گفتم:
+اینجا اتاق آلماس.مطمئنم الان داره با سوگل درباره عرفان چت میکنه درو باز میکنیم همراه با جیغ میریم تو اتاقش تا سکته رو رد کنه خب؟؟
_باشه،وای آنا من استرس دارم.
+گمشو بابا...یک....دو...سه
دستگیره روکشیدم پایینو با جیغ رفتیم تو اتاقش آلما گوشیش از دستش افتاد جلو پاتانیا،تانیا هم خداروشکر عقلش کار کرد و سریع گوشیو ورداشت.آلما متکاشو ورداشت و افتاد به جون مادوتا.درحالیکه اصلا تانیارو نمیشناخت و تا حالا ندیده بودش.بعد که حسابی انرژیشو سر ما خالی کرد آروم شد.به تانیا یه چشمکی زدمو دستشو گرفتم و پریدیم تو اتاقه خودم و از پشت درم قفل کردم.
+بده من گوشیشو
روشنش کردم.تانیا گفت:
_عه رمز داره که!
+غمت نباشه.
صدامو انداختم پس کلم
+آلما....آلما
_هاااااااااا
+رمزگوشیت چیه؟؟
اونم که انگار حواسش نبود گفت:
_۱۳۶۷
سریع رمزو زدم
+حالا چرا سیزده شصت هفت تو که خودت سیزده هفتاد و شیشی.
(نظر یادتون نره😉 پارت بعدیو فردا میزارم)
_دیگه اونو شاید بعدا بفهمی!
+خب الان این حرفا چه ربطی به من داشت؟
_اونم بعدا میفهمی.
بعدم چنتا کاغذ لوله شده گذاشت رو میز رفتم ورداشتمشون و از اتاق اومدم بیرون از حرفاش تعجب کرده بودم.آخه حرفاش واقعا هیچ ربطی به منی که دوروزه منو دیده نداشت.مثلا میخواست بگه از توام بدم میاد؟!یا میخواست بگه توام جزو همونایی که ازشون دوری نمیکنم؟!مرتیکه روانی!با اون اخماش!رفتم تو اتاق خودمونو نقشه هارو رو میز گذاشتم.یکی من ورداشتم یکی تانیا.جفتمون بدون هیچحرفی مشغول بررسیشون شدیم.انقدر سرگرم کار بودیم که تانیا گفت:
_آنا ساعت چنده؟
+عه تانیا ساعت شیشو نیمه چرا هیشکی مارو صدا نکرده نکنه رفته باشن ما مونده باشیم؟
_اَه آنا!چقد فاز منفی میدی؟جمع کن بریم.
وساسلمونو جمع کردیم و رفتیم بیرون و بعدم رفتیم پایین سوار ماشین شدیم و به سمت خونمون راه افتادم.یهو تانیا گفت:
_عه انا چرا داری میری سمت خونتون منو نمیرسونی؟
+نه میبرمت خونه خودمون صبحم باهم بریم دانشگاه
_عه دیونه من باید به مامانم اینا خبر بدم!
+خب خبر بده!زنگ بزن بگو
_از دست تو آنا،همه کارات بدون فکره!
+اتفاقا از صبح فکر کرده بودم که امشب تورو با خودم ببرم خونمون.
بعدم جوری خندیدم که حرصش دربیاد.زنگ زد به مامانش.خداروشکر مامانش زیاد گیر نبود و اجازه داد.والا بایدم اجازه میداد تانیا خیر سرش 22 سالشه.ماشینو بردم تو حیاط
_آنا مامانت میدونه من امشب مهمونم؟
+حالا مگه تو چقد غذا میخوری؟اَدای این دختر باادبارو جلوه ننه بابا من درآریا من میدونمو توزود باش بریم تو.
رفتیم تو خونه
+مامان کجایی؟مهمون داریم.
مامانم از آشپز خونه ااومد بیرون.به من نگاه کرد و بعدم به تانیا.تانیا رفت جلو سلان و روبوسی و اینا.
+مامان این تانیاس همونی که بهت گفتم و واسم کار جور کرده
مامانمو تانیا باهم سلام احوالپرسی کردن و منم دوییدم تو اتاق تا لباسامو عوض کنم.
لباسامو با یه تیشرت آستین کوتاه قرمز و شلوار لوله سفید عوض کردم.یهو دیدم یکی مثه یابو اومد تو
_آشغال روانی چرا منو پیش مامانت تنها میزاری میری؟ها؟
+خب حالا،مامانم خوردت؟
_نه خب خجالت میکشم
+وای وای،یچیزی بگو بهت بیاد.
تانیا با یه حالت گریه گفت:
_من الان لباس ندارم خو.!؟
+گریه دارع؟من دارم بهت میدم.
یه تونیک و شلوار بهشدادم.لباسارو که پوشید بهش گفتم:
+میای کرم بریزیم؟
_بذار مامانت روز اولی که منو میبینه ...
نذاشتم حرفش تموم شه
+بیا بریم ببینم.
رفتیم پشت در اتاق آلما وایسادیم آروم بهش گفتم:
+اینجا اتاق آلماس.مطمئنم الان داره با سوگل درباره عرفان چت میکنه درو باز میکنیم همراه با جیغ میریم تو اتاقش تا سکته رو رد کنه خب؟؟
_باشه،وای آنا من استرس دارم.
+گمشو بابا...یک....دو...سه
دستگیره روکشیدم پایینو با جیغ رفتیم تو اتاقش آلما گوشیش از دستش افتاد جلو پاتانیا،تانیا هم خداروشکر عقلش کار کرد و سریع گوشیو ورداشت.آلما متکاشو ورداشت و افتاد به جون مادوتا.درحالیکه اصلا تانیارو نمیشناخت و تا حالا ندیده بودش.بعد که حسابی انرژیشو سر ما خالی کرد آروم شد.به تانیا یه چشمکی زدمو دستشو گرفتم و پریدیم تو اتاقه خودم و از پشت درم قفل کردم.
+بده من گوشیشو
روشنش کردم.تانیا گفت:
_عه رمز داره که!
+غمت نباشه.
صدامو انداختم پس کلم
+آلما....آلما
_هاااااااااا
+رمزگوشیت چیه؟؟
اونم که انگار حواسش نبود گفت:
_۱۳۶۷
سریع رمزو زدم
+حالا چرا سیزده شصت هفت تو که خودت سیزده هفتاد و شیشی.
(نظر یادتون نره😉 پارت بعدیو فردا میزارم)
۶.۱k
۲۲ تیر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.