میان دو نگاه

p:10
بعد از اینکه قهوه‌تون تموم شد، چان پیشنهاد کرد توی خیابون قدم بزنید.
هوا رو به تاریکی می‌رفت و چراغ‌های خیابون یکی‌یکی روشن می‌شدن.

✦ صحنه اول — لمس‌های آرام چان

تو داشتی از کنار خیابون رد می‌شدی که پای لبت تاب خورد و یک لحظه تعادلت رو از دست دادی.

چان سریع دستش رو آورد جلو و مچت رو گرفت.

نه محکم، نه زورکی…
فقط کافی برای اینکه نیفتی.

اما همون تماس کوتاه…
یه برق ریز از انگشتات تا آرنجت دوید.

تو:
«اوه… مرسی. حواسم نبود.»

چان دستت رو ول نکرد.
یه لحظه بیشتر نگه داشت.
بعد کم‌کم انگشت‌هاش رو شل کرد و لبخند زد.

چان:
«باید مراقبت باشم… نه؟»

تو پلک زدی.
قلبت زد زیر گلوت.

چانی که همیشه خونسرد بود، حالا داشت یه جورایی بهت نزدیک‌تر می‌شد.
نه مستقیم…
نه عجولانه…
فقط با همین لمس‌های کوتاه که آدم رو دیوونه می‌کرد.

تو:
«فکر نمی‌کردم این‌قدر مراقب باشی.»

چان:
«برای بعضیا هستم.»

تو:
«کدوم بعضیا؟»

چان آرام، مستقیم توی چشمات نگاه کرد.

چان:
«اونی که الان کنارمه.»

لبت خشک شد.
نمی‌دونستی چی بگی.
نمی‌دونستی حتی باید جواب بدی یا فقط سکوت کنی.

درست همون لحظه، چند خیابون اون‌طرف‌تر، هیونجین توی اتاقش ایستاده بود؛
پشت میز، عصبانی، بی‌قرار.

پیام‌های خوانده‌نشده‌ی تو روی صفحه گوشی مثل خنجر توی قلبش بود
سین حتی سین هم نشده…

اون چند بار نفس عمیق کشید اما فایده نداشت.
حسادت مثل خوره افتاده بود به جونش.

هیونجین با خودش پچ‌پچ کرد:

«چان…؟ از بین همه… چان؟»

چشماش خشمگین اما غمگین شد.
یه چیزی توش شکست.
نه از این شکست‌های ظریف و لطیف…
از اونایی که بعدش آدم عوض میشه.

گوشیش رو برداشت و شماره‌ی کسی رو گرفت:

هیونجین:
«آره. منم.
یه کاری می‌خوام.
باید بدونم الان کجان.»

اون شب…
هیونجین برای اولین بار تصمیم گرفت تو رو پس نگیره…
بلکه برای تو بجنگه.

اما مشکل این بود که جنگش آرام نبود.
آروم و خوشگل و لطیف نبود.

این حسادت، خطرناک بود.

تو و چان هنوز داشتید قدم می‌زدید تا اینکه بارون ریز شروع شد.

چان هول نشد.
برعکس، دستی که آویزان کنار بدنش بود رو آورد بالا و—
آروم—
دستت رو گرفت.

انگشت‌هاش گرم بود.
محکم بود، اما نه آزاردهنده.
انگار می‌خواست بگه:

«با منی.
نگران هیچ‌کس نباش.»

تو بهش نگاه کردی، کمی شوکه.
چان هیچ توضیحی نداد.
فقط انگشتاش رو بین انگشتای تو قفل کرد و ادامه داد قدم زدن.

تو:
«چان…»

چان (با لبخند):
«می‌دونم.
می‌دونم که هنوز مطمئن نیستی.
می‌دونم که هیونجین توی ذهنت هست.»

تو سکوت کردی.
قلبت یک دفعه سنگین شد.

چان ادامه داد:

«ولی حتی اگه وسط این مثلث باشی…
من دستتو ول نمی‌کنم
تا وقتی که خودت… نخوای.»

تو دوباره سکوت کردی.
اما این‌بار سکوتت جواب بود.

چان نگاهت کرد، انگار از چشمات می‌خوند:

«پس فعلاً اینجاییم…
تو بین ما دو نفر.
و من؟
می‌خوام انتخاب آخر تو باشم.»

همون لحظه…
صدای ماشین از پشت سر بلند شد.

تو برگشتی.

چراغ‌ها مستقیم روی شما دو نفر افتادن.

و وقتی در ماشین باز شد و هیونجین پیاده شد…

چهره‌اش…
هیچ شباهتی به هیونجین مهربون و لطیف همیشه نداشت.

هیونجین، بارون‌خورده، خسته، عصبی—
و قلبش در حال انفجار.

هیونجین:
«جالبه…
خیلی جالبه که دستتو گذاشتی دست اون.»

چان یک قدم جلو آمد.
تو را پشت خودش نگه داشت.

چان:
«برای چی اومدی؟»

هیونجین:
«برای چیزی که متعلق به منه.»

سکوت سنگینی افتاد.

تو…
در مرکز طوفان بودی.
بین دو قلب.
و هر کدوم‌شون آماده بودن برایت دنیا رو زیر و رو کنن.
*پایان*
دیدگاه ها (۸)

استوری درخواستی

استوری درخواستی

استوری درخواستی

استوری درخواستی

میان دو نگاه

میان دو نگاه

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط