عروسفراری

#عروس_فراری
پارت¹¹

چنان برگشتم سمتش که احساس کردم صدای شکستن گردنمو شنیدم...
با صدای نسبت بلندی گفتم...

+ این مسخره ترین پیشنهادی بود که می‌تونستی بهم بدی.

تهیونگ: فقط برای سه روز، تو اون سه روز باید برام چیزی رو پیدا کنی!

کمی ترسیده بودم...
من چاره ای جز قبول کردن این درخواستشو نداشتم...

+ باشه فقط سه روز

از ماشین پیاده شد، منم پشت سرش پیاده شدم
دستاشو تو جیب شلوارش فرو کرده بود و قدم های محکمی برمیداشت...

تهیونگ: از کنارم جم نمیخوری!

این همه جاسوس داشت...
اما چرا داشت منو میفرستاد؟نمیتونستم از کارای این مرد سر در بیارم...
وارد شدیم،دود غلیظ سیگار فضای اونجارو در بر گرفته بود، با، بازدمی که کشیدم دود داخل ریه هام رفت و شروع کردم به سرفه کردن...

سعی داشتم تا جلوی سرفه هامون بگیرم و خودمو به بوی درحال حاضر عادت بدم...
موفق هم شدم...

تهیونگ روبه روی مردی ایستاد و برای خوش آمد گویی دستشو بلند کرد، مرده هم بی اعتنا بهش دست داد...
به دور بر نگاه میکرد...
موزیک آرومی که بخش میشد کسی رو برای رقصیدن وسوسه نمی‌کرد...
روی میز های گرد آدم هایی نشسته بودن که فکر کنم مشغول معامله کردن باهم بودن...

دخترای جلفی که با لباس های یه وجب خودشونو تو بغل مردای درحال خوردن انواع ویسکی رها کرده بودن...
فضای گنگی بود که با ذهنیت من نمیساخت....

تهیونگ: اینم اون دختره که راجبش باهات صحبت می‌کرد!

با صدای خشک و جدی تهیونگ ‌دست از نگاه کردن برمیدارم...
به مرد روبه روم زل میزنم که با حالت خاصی نگاهم میکرد...

- تو خیلی خوب می‌دونی که چانیول از دخترای خوشگل خوشش میاد

چیز زیادی از نقشه نمی‌دونستم...
پس اولویت اول این بود که ضایع نباشم...
لبخندی به مرد روبه روم میزنم، نمی‌دونم این حرکت درست بود یا نه...
اما با لبخندم سعی میکردم از خودم یه شخصیت دیگه نشون بدم...

تهیونگ: همراه خودت ببرش برای من ارزشی نداره

یه لحظه با جمله آخر تهیونگ قلبم بی حرکت ایستاد...
اما بعد به خودم نهیب زدم، برای چی اصلا براش مهم باشم...
نمی‌دونستم اما دلم میخواست کمی بهم توجه کنه...

- خوشحال میشم باهام باشه

تهیونگ برگشت سمتم...
با چشماش زل زد تو چشمام...

نگاهمو ازش گرفتم...

- کیم به عمارت رسیدیم خبرت میکنم.

صورتشو بهم نزدیک کرد ، لباشو به گوشم رسوند...
اروم زمزمه کرد...

تهیونگ: نه سوال کن، نه جواب بده و سعی کن گیر نیفتی

با برخورد نفسش به پوست گردنم تمام بدنم مور مور شد...
تکون ریزی به بدن و گردنم دادم...

سرشو عقب کشید، برگشت سمت همون مرده...
و تنها سرشو براش تکون داد و با قدمای محکم اونجارو ترک کرد...
چقدر سریع اتفاقات اتفاق میوفتن...

مرسی شرطو عملی کردین🐥💕
دیدگاه ها (۰)

#عروس_فراری پارت ¹²- من لی مین جون هستم از اشنایی با شما خی...

#عروس_فراریپارت¹³با توقف ماشین...از پشت شیشه نگاهی به حیاط ع...

عروس_فراریپارت¹⁰با زدن رژ قرمز به ل‍...بام کارم تموم شد...نگ...

#عروس_فراریپارت⁹قدمی به سمتش برداشتم...+ باشه هرچی که تو بگی...

black flower(p,288)

black flower(p,261)

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۴۷

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط