.شریک بابا.
.شریک بابا.
#Part1
زمانى كه توى تولد دوستش توى مصرف ال. کل،زياده روى كرد...
هرگز فكرش رو هم نميكرد كه دوستِ پدرش كه يكى از سهام دار هاى اصلىِ شركتشون بود،اونو ببينه...
و حالا؟
تو وانِ حمومِ خونه اش بود..
.درحالى كه هنوزهم كامل هوشياريش رو بدست نياورده بود...
با باز شدن در وارد حموم شد و درحالى كه ايستاده بود تنها به چهره سرخش نگاه كرد...
_حالت بهتره؟هوشيار شدى؟حالت بهم خورد اما الان بنظر بهتر مياى..
معذب سرى تكون داد...
با وجود كفِ داخلِ وان مرد مقابلش عملا هيچيزى نميتونست ببينه اما اين باعث نميشد كه خجالت نكشه...
_قرار نيست جوابم رو بدى؟
نگاهش رو ازش دزديد..
+من..خوبم!
آروم خنديد..
_خوبى؟اونقدر خوب هستى كه يادت بياد چه درخواستِ بى شرمانه اى از دوستِ پدرت كردى؟
مکثی کرد و ادامه داد:
_بجز من با كسى مست نكن!چون قول نميدم اون شخص رو زنده بزارم!
نگاهش شوكه از كف و حباب هاىِ روىِ آب به بالا كشيده شد و تو نگاهِ جدى مرد قفل شد...
اما در کمال ناباوری اون با نگاهى كاملا جدى و نافذ بهش زل زده بود...
نگاهِ تيره اش منتظرِ جوابى از سمتِ اون دخترِ بود و قطعا آدمى هم نبود كه تحملِ شنيدنِ جوابى جز جوابِ مثبت رو داشته باشه!
چندبار پلك زد،خنده مصنوعى كرد..
+یک نصيحت..پدرانه بود دیگه نه؟
نامجون دمِ عميقى از عطر شامپويى كه تو فضاىِ حموم پخش شده بود گرفت....
با قدم هايى آهسته بهش نزدیک شد و دقيق بالاى سرش ايستاد....
درحالى كه يقه اسكى مشكى رنگى به تن داشت...كه بخاطر جذب بودن بيش از حدش ميتونست تماما عضلاتش رو ببينه دستهاش رو وارد جيب شلوارش كرد و گفت:
_نصيحتِ پدرانه؟ اونقدرام اختلاف سنی نداریم که منو به عنوان پدرت میبینی.. بچه جون!
نگاهش رو از چهره آرومش گرفت...
صورتش هيچ حسى رو نشون نميداد اما لحنش..اين لحن بنظر زياد راضى از جوابى كه داده بود نميرسيد...
+ شما دوستِ پدرم هستيد..پس ميتونم اينطور در نظر بگيرم كه خيلى نگرانِ دخترِ دوست صميمى و شريک كاريتون هستيد!
#Part1
زمانى كه توى تولد دوستش توى مصرف ال. کل،زياده روى كرد...
هرگز فكرش رو هم نميكرد كه دوستِ پدرش كه يكى از سهام دار هاى اصلىِ شركتشون بود،اونو ببينه...
و حالا؟
تو وانِ حمومِ خونه اش بود..
.درحالى كه هنوزهم كامل هوشياريش رو بدست نياورده بود...
با باز شدن در وارد حموم شد و درحالى كه ايستاده بود تنها به چهره سرخش نگاه كرد...
_حالت بهتره؟هوشيار شدى؟حالت بهم خورد اما الان بنظر بهتر مياى..
معذب سرى تكون داد...
با وجود كفِ داخلِ وان مرد مقابلش عملا هيچيزى نميتونست ببينه اما اين باعث نميشد كه خجالت نكشه...
_قرار نيست جوابم رو بدى؟
نگاهش رو ازش دزديد..
+من..خوبم!
آروم خنديد..
_خوبى؟اونقدر خوب هستى كه يادت بياد چه درخواستِ بى شرمانه اى از دوستِ پدرت كردى؟
مکثی کرد و ادامه داد:
_بجز من با كسى مست نكن!چون قول نميدم اون شخص رو زنده بزارم!
نگاهش شوكه از كف و حباب هاىِ روىِ آب به بالا كشيده شد و تو نگاهِ جدى مرد قفل شد...
اما در کمال ناباوری اون با نگاهى كاملا جدى و نافذ بهش زل زده بود...
نگاهِ تيره اش منتظرِ جوابى از سمتِ اون دخترِ بود و قطعا آدمى هم نبود كه تحملِ شنيدنِ جوابى جز جوابِ مثبت رو داشته باشه!
چندبار پلك زد،خنده مصنوعى كرد..
+یک نصيحت..پدرانه بود دیگه نه؟
نامجون دمِ عميقى از عطر شامپويى كه تو فضاىِ حموم پخش شده بود گرفت....
با قدم هايى آهسته بهش نزدیک شد و دقيق بالاى سرش ايستاد....
درحالى كه يقه اسكى مشكى رنگى به تن داشت...كه بخاطر جذب بودن بيش از حدش ميتونست تماما عضلاتش رو ببينه دستهاش رو وارد جيب شلوارش كرد و گفت:
_نصيحتِ پدرانه؟ اونقدرام اختلاف سنی نداریم که منو به عنوان پدرت میبینی.. بچه جون!
نگاهش رو از چهره آرومش گرفت...
صورتش هيچ حسى رو نشون نميداد اما لحنش..اين لحن بنظر زياد راضى از جوابى كه داده بود نميرسيد...
+ شما دوستِ پدرم هستيد..پس ميتونم اينطور در نظر بگيرم كه خيلى نگرانِ دخترِ دوست صميمى و شريک كاريتون هستيد!
۱.۴k
۰۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.