part29
#part29
+ترسیدم
کوک از داریا جدا شد و دستشو گرفت
_میبرمت همونجا
داریا دنبال کوک رفت ماشین جلو بود رفتن توش نشستن کوک بخاری رو زد تا دخترک سرما نخوره و بعد راه افتاد تو یه راه سکوت خفیفی شکل گرفته بود بلاخره رسیدن داریا از ماشین پیاده شد که شارلوت و سلینا اومدن سمتش
شارلوت:دخترم تو کجا بودی میدونی چقدر نگرانت بودم؟
+گلارو برده بودن
شارلوت:وای خدا خودت حالت خوبه؟بیا بریم تو
مارتین:ایشون کی باشن؟
_شوهرشم
مارتین:چی؟هه شوخی خوبی بود
_من با تو شوخی دارم؟(جدی)
+کوک کافیه
_به من چه اون فکر کرده شوخی دارم باهاش
+بیا بریم تو اون اتاق
داریا کوک رو برد تو اتاق هردو رو زمین نشستن که یهو در باز شد و پسر کوچولویی و با جیغ و خنده چهار دست و پا اومد تو
_این کیه(تعجب)
لیام که جلوتر اومد تازه کوک چهرشو دید یه لحظه کپ کرد
+اممم خب تو این اتفاق انگار یه کوچولویی تو راه بوده و اونم پسرته لیام
_چ چی؟
داریا لیام رو تو بغلش گرفت و گفت
+پسرخوشگلم دلم برات تنگ شده بود
لیام از بغل داریا بیرون اومد و چشمش به کوک خورد نگاهی بهش کرد
+پسرم این آقا بابای توعه
لیام همینطور هنگ کرده به لیام نگاه میکرد همونطور که لباس داریا رو گرفته بود و وایستاده بود آروم آروم به طرف کوک رفت کوک دست لیام رو گرفت تا راحت بیاد
_این بچه واقعا پسر منه؟
+دروغ دارم بهت بگم؟
_باورم نمیشه
+ترسیدم
کوک از داریا جدا شد و دستشو گرفت
_میبرمت همونجا
داریا دنبال کوک رفت ماشین جلو بود رفتن توش نشستن کوک بخاری رو زد تا دخترک سرما نخوره و بعد راه افتاد تو یه راه سکوت خفیفی شکل گرفته بود بلاخره رسیدن داریا از ماشین پیاده شد که شارلوت و سلینا اومدن سمتش
شارلوت:دخترم تو کجا بودی میدونی چقدر نگرانت بودم؟
+گلارو برده بودن
شارلوت:وای خدا خودت حالت خوبه؟بیا بریم تو
مارتین:ایشون کی باشن؟
_شوهرشم
مارتین:چی؟هه شوخی خوبی بود
_من با تو شوخی دارم؟(جدی)
+کوک کافیه
_به من چه اون فکر کرده شوخی دارم باهاش
+بیا بریم تو اون اتاق
داریا کوک رو برد تو اتاق هردو رو زمین نشستن که یهو در باز شد و پسر کوچولویی و با جیغ و خنده چهار دست و پا اومد تو
_این کیه(تعجب)
لیام که جلوتر اومد تازه کوک چهرشو دید یه لحظه کپ کرد
+اممم خب تو این اتفاق انگار یه کوچولویی تو راه بوده و اونم پسرته لیام
_چ چی؟
داریا لیام رو تو بغلش گرفت و گفت
+پسرخوشگلم دلم برات تنگ شده بود
لیام از بغل داریا بیرون اومد و چشمش به کوک خورد نگاهی بهش کرد
+پسرم این آقا بابای توعه
لیام همینطور هنگ کرده به لیام نگاه میکرد همونطور که لباس داریا رو گرفته بود و وایستاده بود آروم آروم به طرف کوک رفت کوک دست لیام رو گرفت تا راحت بیاد
_این بچه واقعا پسر منه؟
+دروغ دارم بهت بگم؟
_باورم نمیشه
۱۷.۶k
۲۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.